لباسِ شعبان دوز
پشتش را به من کرده و دارد بار و بُنهاش را جمع میکند تا رهسپار سفری دور شود. چند روزی آمده بود تا حال و روز خرابم را سرو سامان دهد.
از همان روز اول به من گفته بود چرا اینقدر چهرهات درهم است؟ برایم کلی وقت گذاشت و تلاش کرد روحیهام را ترمیم کند.
از لباسهای تنم هم رضایت نداشت. میگفت از سال گذشته تا آن موقع، چقدر خرابش کردهام. میگفت بیا خودم آرام آرام برایت لباس میدوزم. اول با هم مدلش را انتخاب میکنیم.
به من میگفت تو چه میپسندی؟ مدل تقوا خوب است؟ گفتم همه چیز دست خودت باشد. من فعلا حوصله ندارم.
با دقت الگویش را مناسب تنم انتخاب کرد. گفت طوری میدوزم که به تنت اندازه باشد. نه خیلی تنگ باشد که اذیتت کند و نه خیلی گشاد باشد که دست و پا گیرت شود( لا یکلف الله نفسا الا وسعها).
گفت رنگش را که دیگر خودت باید بگویی. گفتم رنگش هم آبی باشد. گفت من رنگی را میشناسم که همه آدمهای عالی رتبه طرفدارش هستند. گفتم من نظر خودم را دارم. گفت بیا و اینبار به حرف من گوش کن. پشیمان نمیشوی. رنگ خلوص را برایم انتخاب کرد. گفتم باشد هرچه تو بگویی.
داشتم برای خودم بازیگوشی میکردم. آمد کنارم نشست و گفت بگذار اندازههایت را بگیرم. من خیلی وقت ندارم. زود باید بروم. میگفت چرا اینقدر رشدت کم است؟ به شوخی گفتم دستم به چیزی نمیرسد بخورم.
گفت خدای تو اینهمه در هر وعده غذاهای خوب و لذیذ برایت فراهم کرده است. چرا نمیخوری؟ خودش مشغول لباس شد و من را مشغول تغذیهای کرد که کمبودهایم را جبران کند؛مناجات شعبانیه.
الگوی لباسم را کشید. من بهتر و بهتر میشدم. رنگم بازتر میشد و قویتر میشدم. او هم الگو را تغییر میداد.
گفت راستی بیا و این عینک را بزن. گفتم من که چشمانم ضعیف نیست. گفت بزن تا دیدهات فقط به سمت خدا باشد و ناپاکی وارد چشمت نشود. عینک را زدم. میگفت نام کمپانیاش حیاست. چه میدانم.
دوباره سراغ لباس رفت. گفت لباست را طوری میدوزم که همهجایت را به خوبی بپوشاند. لباس باید آدم را حفظ کند. تو هم همینطور فکر میکنی؟ گفتم مگر میدان جنگ است که بخواهم خودم را حفظ کنم؟ گفت بله. تو در این دنیا جنگ سختی با شهوات داری. باید لباست را محکم کنی تا اسیر نشوی. مغلوب نشوی. تا بتوانی بجنگی.
لباسش واقعا به تنم مینشست. دوختش حرف نداشت. در آن یک ماه حسابی هم تغذیهام کرده بود و سرحالتر شده بودم.
گفتم داری میروی شعبانم؟ گفت باید بروم. هر آمدنی رفتنی دارد. خوبی تو به آن بود که در این یک ماه خودت را برای مهمان جدیدت آماده کردی. رمضان در راه است. فردا میرسد.
گفتم به تو عادت کرده بودم. دوستت دارم. نمیشود تو هم بمانی؟
گفت رمضان خیلی عظیم است. من کجا و او کجا. تو حواست باشد وقتی آمد و یک ماه پیشت ماند، به حرفهایش حسابی گوش دهی. اگر به هرچه میگوید عمل کنی، از الان هم سرحالتر میشوی.
هنوز هم پشتش به من است. نمیدانم چرا برنمیگردد با هم خداحافظی کنیم. با خودم میگویم بروم کمکش دهم. جلو که میروم با صورت گریانش مواجه میشوم. او هم انگار دلش تنگ است. به سمتم میچرخد و میگوید مراقب حال خوبت و لباس زیبایت باش. این لباس برازنده پذیرایی از رمضان است. لباس تقوا که تو را از گناهان حفظ کند. مبادا با فراموشی و خطا، آن را پاره کنی.
چقدر توصیههایش شیرین است. فقط چند ساعت تا رفتنش مانده. حال خوب و لباس زیبایم را مدیونش هستم. چقدر خوب است که هرسال قبل از آمدن رمضان، شعبان میآید و به حال و روز دلم میرسد. رمضان میآید. مراقب لباس تقوایمان باشیم.