سلام روز سوم
سلام روز سوم.
حالا که قبول زحمت کردی و ما را پذیرفتی، بیا تا از حال و روزمان برایت بگویم.
صبح که پا میشویم نگرانیم. کلی کار عقب افتاده داریم. ممکن است چک و قسط و بدهکاری هم داشته باشیم. میدَویم دنبالش، و هرکس میپرسد حالت چطور است، میگوییم دنبال بدبختیهایمان هستیم.
بعد که عقب افتادگیهایمان تمام شد، میرسیم به خانه تا استراحت کنیم. ولی استراحت هم نداریم. تلفن و نت و موبایل، آنقَدَر وقتمان را میگیرند که گاهی ضربههای محکمِ لگد بچه کوچک خانهمان که دارد شکممان را سوراخ میکند، نمیفهمیم.
خستگی یک کلید واژه بزرگ در ذهنهای کوچکمان شده است. میگوییم خستهام، حوصله ندارم، بی حالم. همهاش ناله میکنیم. میدانی؟ از شما که پنهان نیست. این وسطها، وسط همین گرفتاریها و سختیها، یک چیزی سرجایش نیست.
ظاهرا همه چیز سرجایش هست ولی باطنا نیست. باطن را نباید با ظاهر مقایسه کرد. باطنِ قصه چیزی است که کسی نمیداند و همه از روی ظاهر قصه مشغول غبطه خوردن و گاهی هم واژه بی خانمان دیگری میشوند؛ حسادت.
غریبه که نیست، خودمانیم. یک عمر جنگیدیم که ظاهرمان را درست کنیم. قسط و قرض و بدهی بالا آوردیم که بگوییم ما خیلی بی نظیریم. ولی ته تهش به این میرسیم که این ظاهر کاریها، این تعریف و تمجیدهای رایج و بی در و پیکر، خوشیاش مثل کف روی آب است. واقعی نیست. زود تمام میشود این حس عجول و بیقرار رفتن.
ما در مجازِ دنیای فانی مصور از آخرت، داخل تو در توهای اغراق و تقلیدمان گیر کردهایم.
روز سوم! راستش را بخواهی، گیر و گرفتاریها را فقط خودم میدانم. ته قلبم از همهی خودم و همهی حال و روز واقعی خودم با خبر است. ته ته وجود خودم میداند عمق کارهایم کجاست. این عمق را که دست هیچ کسی جز خدا به آن نمیرسد، گاهی گم میکنم. نفس کم میآورم تا به سمتش شنا کنم. نفسم، حالم، انرژیام یارای رسیدن به آن نیست.
این وسطها، در این هیاهوی زندگی، در این خوشیهای ظاهری بی باطن و عمق، دستش را گم کردهام. دستم در دست دیگری بود. خدا بود ولی دستم در دستش نبود.
میدانی روز سوم؟ حس میکنم همه چیزم مثل بادِ بادکنکی است که اگر با فشار، جلوی آن گردنکِ باریکش را نگیری، همه نفسها و هواهایش به باد میرود. اگر آن فشار دست نباشد، زندگیام، هستیام همه چیزم به باد میرود. میدانی؟ ته تهش میبینم همه باد داخل بادکنک به فشار دست و محبت خدا بند است. خدایا، بادکنک زندگیام را رها نکنی!؟