شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک!
وقتی سنم کمتر بود، افق دیدم نسبت به دنیا کوچکتر بود. همه فکر و ذکرم آینده بود. پی آرزوهای کوچک و بزرگم بودم، که برآوردهشان کنم. آن موقعها واژه مرگ برایم نامفهموم بود. در ذهنم این واژه محلی از اعراب نداشت. آنقدر دست نیافتنی که آن را مثل سیارهای خیلی دورتر از زمین میدیدم. اصلا به آن فکر هم نمیکردم. مرگ برایم هالهای از مه غلیظ بود، که خیلی دورتر از من در جنگلهای ناکجا آباد سیر میکرد. خیلی دورتر از آنچه تصورش را بکنم.
این روزها اما، میبینم مرگ خیلی هم دور نیست. وقتی دوستم زهرا را که از من کوچکتر بود، از دست دادم! وقتی دوست دیگرم سمیرا که هم سنم بود، بر اثر عارضه قلبی از دنیا رفت! وقتی هدی را در تصادف جادهای از دست دادیم! وقتی خیلیهای دیگر، دار فانی را وداع گفتند! وقتی اطرافیانم مثل برگ خزان، یک به یک از درخت زندگی کَنده شدند و روی زمین قبر افتادند! به راستی مرگ چه رازآمیز است.
مرگ، این مرکب ناشناخته، هر روز از مقابل در خانهمان گذر میکند و به اهالی خانه سر میزند؛ روزی پنج بار! من اما گاهی آنقدر غرق زندگی میشوم، که آن را نادیده میگیرم. خداوند هر روز به جانهای ما هشدار میدهد. اینکه این سرنوشتیاست که روزی سراغ تو هم خواهد آمد. شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک! اینکه اگر نجنبم فرصتم از دست میرود.
این روزها هرچه سن و سالم بیشتر میشود، انگار به خط پایان نزدیکتر میشوم. هشدارهای خدا همان اطرافیانی هستند که میروند و من در مجلس غمشان شرکت میکنم. حس غریبی است. خیلی تلخ است. حس اینکه ممکن است نفر بعدی من باشم. ممکن است خدا من را برای سفر آخرت انتخاب کرده باشد. لحظهای که بگویند وقتت تمام است و سوت آخر بازی را بزنند، در چه حالی خواهم بود؟ در آن لحظه آخر چه میکنم؟
آیا زاد و توشهام برای آغاز سفر آخرتم کافی است؟ کدام کفه ترازوی اعمالم میچربد؟ اعمال صالحم بیشتر است یا گناهانم؟ با این تلنگرها خدا میخواهد به من بگوید بار سفرت را آماده کن. تو چه میدانی؟ شاید وقت سفرت خیلی دور یا خیلی نزدیک باشد! آخر خودش در قرآن کریم فرموده: “قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقيكُم”
پ.ن: سوره مبارکه جمعه آیه 8
نماز با اسانس گل محمدی
با آن دستان چروک و آفتاب سوختهاش، جانمازی را بیرون میکشد. کیف بافتنیاش را جابهجا میکند تا برای جانماز خاصش جا باز شود. گلهای قرمز روی کیف بافتنیاش، سرحال و قبراق به من چشمک میزنند. برگهای سبزشان، پر از طراوت و نشاطاند و این را مدیون دستان هنرمند نوه جوان پیرزن هستند.
با دقت جانمازش را روی فرشهای قدیمی و سن و سال دار مسجد پهن میکند. فرشها اگر لب به سخن میگشودند، دورههای دیده و روزگاران گذرانده را به خوبی تعریف میکردند. رنگ و رویشان رفته است ولی هنوز هم از همتایان ماشینیشان سر هستند. پیرزن جانماز ترمهاش را میگشاید و با وسواس خاصی هر چین جانماز کوچکتر را باز میکند. گویی با بازکردن هرچین، دری از باغ بهشت را به روی خودش میگشاید.
سجاده که کامل باز میشود، چشمم به گلهای صورتی و خوشبوی داخل آن میافتد. دقت که میکنم، میفهمم گل محمدی است. با حوصله گلها را کنار مهر میچیند و آهسته دستی رویشان میکشد. گویی دارد با ارزشترین شیء عمرش را لمس میکند. بوی خوش گلمحمدی همه مسجد را برمیدارد. عطرش بینظیر است.
با عشق مقنعهاش را سر میکند. کش مقنعه را دور سرش محکم میکند و با آرامش از جایش بلند میشود. وقتی یاعلی میگوید گویی دستی پر توان او را از زمین بلند میکند. برای نماز حاضر میشود. خیره کارهایش هستم که اللهاکبر میگوید و به نماز میایستد. این همه عشق و صفا در بند بند چند لحظهای که گذشت، چیده شده بود.
حالا انگار علاقه من هم به نماز چندین برابر شده. گویی برای گفتن تکبیرةالاحرام و سخن گفتن با خداوند، حریصتر میشوم. همین کارهای ساده و دلچسب، آنقدر به دلم مینشینند که میخواهم تا آخر شب همانجا بمانم و نماز بخوانم.
چشمم به صفهای دیگر است و مادران مسنّی که هرکدام سجادهای از عشق روی زمین پهن میکنند و با همه وجودشان در پیشگاه خدا میایستند. این نمازها چقدر خواستنی هستند. این مادران چقدر صمیمی و آشنا هستند. عاشقشان شدم؛ درست در همین چند روزی که به اینجا آمدهام، عاشق خودشان و مسجد زیبایشان!
تا بودُ جهان بود؛ خدا بود
تصورت از بیکران چه چیزی می تواند باشد وقتی چند ماهِ آفریده شدنت را در دالانی تاریک و کوچک سپری کرده ای و بعد هم اتاقک هفتاد متریِ ما افق چشم هایت را پر کرده است؟!
وقتی برای اولین بار پرده را کنار زدم و دورنمای شهر را از طبقه شانزدهم ساختمانی بلند به تماشا نشست؛ بُهت و هیجانی آمیخته با شعف در نگاهش مهمان شد.آرام و نجوا کنان در گوشش خواندم: ” عظمت یعنی این …".اندکی به صورتم خیره شد و دوباره نگاهش را به بیکرانِ شهر دوخت.
سال ها بعد شاید پرده دیگری کنار برود برای فهمیدن اینکه دورنمای شهر کرانه کوچکیست در برابر بزرگی او…
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ عَظَمَتِکَ بِاَعْظَمِها وَکُلُّ عَظَمَتِکَ عَظَیمَةٌ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِعَظَمَتِکَ کُلِّها
#ترنم_عبادی
پلی استیشنِ خانهی دنیا!
بچه که بودم برای بازی کردن ذوق داشتم. آن روزها آتاری یکی از بازیهای هرخانه بچهداری بود. مدل مدرنش سِگا بود و فوق مدرنش پِلی استیشن!
به خانه دوست مادرم رفته بودیم. دخترش همسن و سالم بود. وقتی به اتاقش رفتم، چشمم به همان محصول نوین و فوق مدرن آن روزها افتاد؛ پلی استیشن! برای منی که نهایت بازی جذاب سِگایمان تینیتون و ماشینبازی بود، آن دستگاه پیشرفته خیلی هیجان انگیز مینمود. محیطش سه بعدی بود و هیجانش از محیط دو بعدی سگای رنگ و رو رفته خودمان بهتر! تعارف زد. پشت دستگاه نشستم و مشغول بازی شدم. انگار که همه دنیا را به من داده بودند. لذتی که آن دو سه ساعت بردم، به اندازه همه لذتی که با سگا و آتاری در پنج شش سال برده بودم، برابری میکرد.وقت رفتن از آنجا، تا به خانه برسیم، فکرم پیش آن دستگاه چند سانتی و شگفت انگیز بود.
در خانه با ذوق و هیجان ماجرا را برای برادرم تعریف میکردم و او هم حسابی هیجانم را چندین برابر میکرد. همه آرزویم آن روزها، در آن شلوغیهای کودکیام، گرفتن یک پلی استیشن بود. درست مثل پلی استیشنِ خانهی دنیا! امروز که عاقلتر و پختهتر شدهام. سنی ازمن گذشته است و چیزهای دیگر برایم مهم شدهاند. با یادآوری آن ذوق و شوقم برای آن پلیاستیشن، از ته دل بخاطر آن همه سادگی و کودکیام خندهام میگیرد. از اینکه بخاطر چیزی ساده و بی ارزش، چقدر شبها و روزها فکر کردم. حتی ممکن است افسوس هم بخورم. با خودم میگویم هرچه بزرگتر و عاقلتر میشوم، اولویتهای زندگیام متفاوت میشوند.
گاهی در هیاهوی این روزهای جوانی، وقتی نام قیامت و آخرت میآید، ذهنم به همان روزها پر میکشد. آن روزها همه آرزویم آن دستگاه مدرن بود و وقتی پخته تر شدم، افسوس آن همه شوق و انتظار بیهوده را خوردم. آن وقتها خامتر بودم. سرم گرم چیزهایی بود و برایش غصه میخوردم که حالا برایم بی اهمیت و بی ارزش هستند. با خودم میگویم، نکند بعد از مرگ، به یاد همه روزهایی که در دنیا سرگرم چیزهای بی ارزش شده بودم، بیفتم و بگویم آن همه ذوق و شوقم برای اسباب و وسایل دنیایی، چقدر خندهآور و تاسف بار بود؟ نکند در این جهان، من بشوم دخترِ در آرزویِ پلی استیشنِ خانهی دنیا، و در سرای آخرت به همه ذوق و شوقم برای رسیدن به دنیایی که همهاش لهو و لعب بود، افسوس بخورم و گریه کنم؟ نکند وقتی همهی روزهای زندگیام را نشانم میدهند، با خودم بگویم سرگرم دم دستیترین چیزهای دنیا شده بودم؟ نکند آن موقع، افسوس جوانی و عمر از دست رفتهام در راه خوشیهای زودگذر ناپایدار که فقط سایهای از واقعیت آن در سرای باقی بود، بخورم؟ نکند با خودم بگویم چرا بازیِ بازیهایِ بی بار و برگِ دنیا را خوردم، در حالی که خدا گفته بود دنیا همهاش بازیچه و سرگرمی است، فریفته آن نشوید؟ نکند خدا بگوید، من که به تو گفته بودم: اِنَّ دنیا لهوٌ و لعبٌ؟!
اولین روزه
یادش بخیر کودکی هایم!
همان موقع که با دامن چین چین گل دار صورتی و چکمه های سبزی که یکی دو سایز برای پاهایم بزرگتر بود، از روی چاله های خیس می پریدم.
همان دوران که صدای آواز خواندنم زیر چک چک قطرات باران گم می شد.
خاطرم هست روزهای بارانی فکر می کردم آسمان از این سمت افق تا آن سمت افق بند رخت می بندد و ابر های تیره را می شوید و پهن می کند روی بند تا خشک شوند.
ابرهای خیس روی بندِ رخت هم چک چک کنان قطره هاشان را می ریختند روی زمین. تا من بروم و با قطره هاشان بازی کنم.
باران هم بازی خوبی بود. چاله چوله های زمین باغ مان را پر از آب می کرد تا من بروم شَلپ شلوپ کنان، بپر بازی راه بیاندازم.
یک بار زیر نم نم باران، رفته بودم به باغ تا چاله های پر آب را رصد کنم که لحضه ایی غافل شدم از روزه داریام. روبه آسمان کردم و چند قطره ای از باران میهمان گلویم شد.
بلافاصله یادم آمد روزه داشتم. با دو خودم را به مادرم که در اتاق مهمان بود رساندم.
دورتا دور اتاق خانم هایی بودند و رحل قرآن روبه رویشان. مادرم آن روزها شاگرد قرآنی داشت. یا بهتر است بگویم مادرم معلم قرآن بود و شاگردانش هم اکثرا خانم های هم محلهای بودند که سواد نداشتند. مادرم به آنها خواندن و نوشتن میآموخت و سپس عربی خوانی را.
قلبم مثل گنجشکی بی پناه در تب وتاب بود.
دسته ی موهایم را کنار زدم و روبه مادر با گریه گفتم:« مامان اشتباهی بارون روقورت دادم. یعنی روزه ام باطل شده؟!»
مادر هم در آغوشم کشید و موهایم را بوسه باران کرد و گفت:« نه گلم روزت باطل نیست.»
خوش حالی ام بعد از شنیدن حرف های مادر هیچ وقت فراموشم نمی شود.
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!