پلی استیشنِ خانهی دنیا!
بچه که بودم برای بازی کردن ذوق داشتم. آن روزها آتاری یکی از بازیهای هرخانه بچهداری بود. مدل مدرنش سِگا بود و فوق مدرنش پِلی استیشن!
به خانه دوست مادرم رفته بودیم. دخترش همسن و سالم بود. وقتی به اتاقش رفتم، چشمم به همان محصول نوین و فوق مدرن آن روزها افتاد؛ پلی استیشن! برای منی که نهایت بازی جذاب سِگایمان تینیتون و ماشینبازی بود، آن دستگاه پیشرفته خیلی هیجان انگیز مینمود. محیطش سه بعدی بود و هیجانش از محیط دو بعدی سگای رنگ و رو رفته خودمان بهتر! تعارف زد. پشت دستگاه نشستم و مشغول بازی شدم. انگار که همه دنیا را به من داده بودند. لذتی که آن دو سه ساعت بردم، به اندازه همه لذتی که با سگا و آتاری در پنج شش سال برده بودم، برابری میکرد.وقت رفتن از آنجا، تا به خانه برسیم، فکرم پیش آن دستگاه چند سانتی و شگفت انگیز بود.
در خانه با ذوق و هیجان ماجرا را برای برادرم تعریف میکردم و او هم حسابی هیجانم را چندین برابر میکرد. همه آرزویم آن روزها، در آن شلوغیهای کودکیام، گرفتن یک پلی استیشن بود. درست مثل پلی استیشنِ خانهی دنیا! امروز که عاقلتر و پختهتر شدهام. سنی ازمن گذشته است و چیزهای دیگر برایم مهم شدهاند. با یادآوری آن ذوق و شوقم برای آن پلیاستیشن، از ته دل بخاطر آن همه سادگی و کودکیام خندهام میگیرد. از اینکه بخاطر چیزی ساده و بی ارزش، چقدر شبها و روزها فکر کردم. حتی ممکن است افسوس هم بخورم. با خودم میگویم هرچه بزرگتر و عاقلتر میشوم، اولویتهای زندگیام متفاوت میشوند.
گاهی در هیاهوی این روزهای جوانی، وقتی نام قیامت و آخرت میآید، ذهنم به همان روزها پر میکشد. آن روزها همه آرزویم آن دستگاه مدرن بود و وقتی پخته تر شدم، افسوس آن همه شوق و انتظار بیهوده را خوردم. آن وقتها خامتر بودم. سرم گرم چیزهایی بود و برایش غصه میخوردم که حالا برایم بی اهمیت و بی ارزش هستند. با خودم میگویم، نکند بعد از مرگ، به یاد همه روزهایی که در دنیا سرگرم چیزهای بی ارزش شده بودم، بیفتم و بگویم آن همه ذوق و شوقم برای اسباب و وسایل دنیایی، چقدر خندهآور و تاسف بار بود؟ نکند در این جهان، من بشوم دخترِ در آرزویِ پلی استیشنِ خانهی دنیا، و در سرای آخرت به همه ذوق و شوقم برای رسیدن به دنیایی که همهاش لهو و لعب بود، افسوس بخورم و گریه کنم؟ نکند وقتی همهی روزهای زندگیام را نشانم میدهند، با خودم بگویم سرگرم دم دستیترین چیزهای دنیا شده بودم؟ نکند آن موقع، افسوس جوانی و عمر از دست رفتهام در راه خوشیهای زودگذر ناپایدار که فقط سایهای از واقعیت آن در سرای باقی بود، بخورم؟ نکند با خودم بگویم چرا بازیِ بازیهایِ بی بار و برگِ دنیا را خوردم، در حالی که خدا گفته بود دنیا همهاش بازیچه و سرگرمی است، فریفته آن نشوید؟ نکند خدا بگوید، من که به تو گفته بودم: اِنَّ دنیا لهوٌ و لعبٌ؟!