نماز با اسانس گل محمدی
با آن دستان چروک و آفتاب سوختهاش، جانمازی را بیرون میکشد. کیف بافتنیاش را جابهجا میکند تا برای جانماز خاصش جا باز شود. گلهای قرمز روی کیف بافتنیاش، سرحال و قبراق به من چشمک میزنند. برگهای سبزشان، پر از طراوت و نشاطاند و این را مدیون دستان هنرمند نوه جوان پیرزن هستند.
با دقت جانمازش را روی فرشهای قدیمی و سن و سال دار مسجد پهن میکند. فرشها اگر لب به سخن میگشودند، دورههای دیده و روزگاران گذرانده را به خوبی تعریف میکردند. رنگ و رویشان رفته است ولی هنوز هم از همتایان ماشینیشان سر هستند. پیرزن جانماز ترمهاش را میگشاید و با وسواس خاصی هر چین جانماز کوچکتر را باز میکند. گویی با بازکردن هرچین، دری از باغ بهشت را به روی خودش میگشاید.
سجاده که کامل باز میشود، چشمم به گلهای صورتی و خوشبوی داخل آن میافتد. دقت که میکنم، میفهمم گل محمدی است. با حوصله گلها را کنار مهر میچیند و آهسته دستی رویشان میکشد. گویی دارد با ارزشترین شیء عمرش را لمس میکند. بوی خوش گلمحمدی همه مسجد را برمیدارد. عطرش بینظیر است.
با عشق مقنعهاش را سر میکند. کش مقنعه را دور سرش محکم میکند و با آرامش از جایش بلند میشود. وقتی یاعلی میگوید گویی دستی پر توان او را از زمین بلند میکند. برای نماز حاضر میشود. خیره کارهایش هستم که اللهاکبر میگوید و به نماز میایستد. این همه عشق و صفا در بند بند چند لحظهای که گذشت، چیده شده بود.
حالا انگار علاقه من هم به نماز چندین برابر شده. گویی برای گفتن تکبیرةالاحرام و سخن گفتن با خداوند، حریصتر میشوم. همین کارهای ساده و دلچسب، آنقدر به دلم مینشینند که میخواهم تا آخر شب همانجا بمانم و نماز بخوانم.
چشمم به صفهای دیگر است و مادران مسنّی که هرکدام سجادهای از عشق روی زمین پهن میکنند و با همه وجودشان در پیشگاه خدا میایستند. این نمازها چقدر خواستنی هستند. این مادران چقدر صمیمی و آشنا هستند. عاشقشان شدم؛ درست در همین چند روزی که به اینجا آمدهام، عاشق خودشان و مسجد زیبایشان!