دختر زینبی من
در حدیثی خوانده ام، از خوش یمنی زن این است که فرزند اولش دختر باشد.کاری به خوش یمنی خودم ندارم، می خواهم از دختر بگویم؛ این دردانه ی الهی.
دختر، عشق بابا، همدم مادر و همراه برادر.
دختر، فرشته ای که همه ی نازهای جهان را در کوله بار شیطنت و مهربانی و دلسوزی اش جا داد و قدم به کره ی خاکی نهاد.
او آمد تا بارقه های امید را در شریان های پدرش به جریان وادارد.
او آمد تا با دستهای کوچکش غبار غم از چهره ی مادرش بزداید و قدمهایش را با برادرش، تنظیم کند.
تو را دوست دارم دخترم؛ تو که زودتر از سن خودت بزرگ شدی و درکت بیشتر از قدت قد کشید.
تو را دوست دارم ای مهربان دخترم؛ تو که با چهره ای غم گرفته، لباسهای عزای برادرت را با صبر و حوصله اتو کشیدی، تنش نمودی، سربند حسینی اش را به پیشانی اش بستی و بوسه ای از مهر و صفا بر هر دو زدی.
تو را دوست دارم ای جان مادر، تو که این شبها برای برادرت لالایی علی اصغری می خوانی و خودت با ذکر یا حسین به خواب می روی.
تو را دوست دارم، تو که عشق کربلا در قلب کوچکت چنان زبانه می کشد که سرت را میان حساب و کتاب هزینه ی سفر و گذر روزها کرده ای، بی آنکه قول سفر از من یا پدرت گرفته باشی.
این روزها که لباس سیاه می پوشی و چادر بر سر می اندازی و هم قدم با من به مجلس عزای حسین می آیی، بیش از پیش به خودم می بالم.
این شبها که مرواریدهای چشمت دانه دانه روی گونه ها می لغزد و بر آتش قلبت می ریزد و شعله ورترش می کند، معصومیتت دو چندان می شود و دوست داشتنت سر به بینهایت می گذارد.
مادر به فدایت شود، تو جان منی و خوش به حال من که خدا چون تویی را به من بخشیده است.
دستان لطیفت را به دستان کوچک بانو رقیه می سپارم و گوشه ی چادرت را به گوشه ی چادر عمه زینبش گره می زنم، مبادا که گم شوی.
به قلم:#آمینا
من خدا را می خواهم !
تمام زندگی ما برای رفع نیاز است.
نیاز گرسنگی و تشنگی
نیاز امنیت
نیاز احترام و تکریم شدن
نیاز تعلق داشتن و محبت دیدن
نیاز انس و علاقه
نیاز مهم بودن
نیاز عزیز بودن
نیاز مانند یک موتور محرک انسان را به حرکت در می آورد.
اینکه به نماز رغبتی نداریم ، چون نیازی را در آن نمی بینیم !
اگر انسان نیاز به ارتباط با خدا داشته باشد، تشویق و ترهیب لازم نیست، خودش به سوی آن می شتابد!
مگر برای کسی را که تشنه است ، تشویق و ترهیب می کنیم که آب بخورد؟
این نیاز نداشتن به ارتباط با خدا ، از جهل انسان است!
چون می پنداریم هر چه غیر خدا هست برای ما کافی است در حالی که اهل ایمان می گویند : حسبنا الله! فقط خدا برای ما بس است چون غیر از خدا چیزی نیست، کل من علیها فان !
همه چیز به سوی فانی بودن قدم بر می دارند!
غفلت از خدا یعنی یک عمر با معشوق خیالی سر کردن !
@shamimemalakut
ریسمان الهی
خاک باغچه ترک خورده و برآمده شده بود. چند روزی می شد که منتظر چنین وضعیتی بودم، و اکنون چشم انتظاری به پایان رسیده و بذر کدو قلیانی ام پا به عرصه ی وجود گذاشته است. با دیدن جوانه و برگهای کوچکش، از فرط شادی شروع به خندیدن و دست زدن کردم. طوری ذوقش را می کردم که گویی نوزادی به دنیا آورده و در آغوش گرفته ام. روزها از پی هم می گذشتند و بوته ی کدو قلیانی ام بزرگ و بزرگ تر می شد. هر چه او بزرگتر می شد، توجه و مراقبت من نسبت به او کمتر شد. کم کم وقت آن رسیده بود که به گل بنشیند و بار بدهد. برای دیدن گل و شکوفه هایش، پا به باغچه گذاشتم، اما صحنه ای دیدم که حاصلی جز افسوس و اشک نداشت. شاخه های بلندش در گِل و شُل باغچه فرو رفته بود و خیسی باغچه باعث شده بود همه ی گلها ومیوه های کوچکش له بشوند. برگهای سبز و جوانش، طراوت از دست داده و رو به نابودی بودند. دست روی دست گذاشتم و خودم را سرزنش و شماتت کردم.خم شدم تا شاخه هایش را از گل و شل دربیاورم و از نابودی اش برهانم، اما امکان پذیر نبود. پیچک های کدو به علفهای هرز و بوته های موجود در باغچه پیچیده و خودش را حسابی زمین گیر کرده بود.آه و افسوسم بیشتر شد. فطرت وجودی پیچکهای کدو برای پیچیدن به دور طناب و داربستی محکم بود که باعث رشد و به بار نشستن و تعالی اش شود، که من از آن غافل شده و کنون نظاره گر از دست رفتنش بودم. یادم به خودم آمد، به اینکه طناب الهی را محکم در چنگ گرفته ام یا نه؟نکند چنگ به طنابی بیندازم که نهایتم افول و پستی باشد، نکند به سستی طناب خدا را گرفته باشم و از میانه راه سقوط کنم، نکند… به قلم:#آمینا
چنگال پنیر بی بی
بچه که بودم بی بی گل ماهی، صبحها برایم چنگال پنیر درست میکرد، قاشقی به دستم میداد و میگفت: بیا دخترم نازم، بیا بخور نوش جونت. میگفتم:چنگال پنیره؟ میگفت:آره دختر کوچیکم، میگفتم: پس چرا قاشق دادی، چنگال ندادی تا باهاش بخورم؟ میگفت: اسمش چنگال داره، خودش رو باید با قاشق بخوری. خلاصه این چنگال پنیر خیلی ذهنم را مشغول کرده بود که بالاخره این چنگال کجای این صبحانه حضور دارد که بهش چنگال پنیر می گویند. هر چه بزرگتر شدیم، بهره مندی مان از شیر و دوغ و کره و پنیر و کشک حاصل دسترنج بی بی گل ماهی کمتر شد. زندگی ماشینی و خشکسالی و قهر آسمان از اهل زمین، خیلی چیزها را در ذهنم خاطره کرد، از جمله چنگال پنیر. بوی عطر خاص نان و پنیر و کره و روغن محلی هنوز در شامه ام است. چندی پیش ویار چنگال پنیر کردم در حد المپیک، نه نان خشک محلی داشتم نه پنیرش را. تصمیم گرفتم از همان نان لواش های خشک و پنیر بسته بندی که دارم استفاده کنم و تب و تاب دلم را آرام باشم. نان را که خرد کردم، پنیر رویش گذاشتم و با دست شروع کردم به چنگ زدنش، مثل بی بی گل ماهی. راز چنگال برملا شد و فهمیدم چرا چنگال پنیرش میگویند. هر چه چنگ زدم، مزه آن چنگال پنیر بی بی را نداد، نه نانش آن نان بود، نه پنیرش، نه چنگالش. اما بچه هایم خیلی خوششان آمد، حالا دیگر هر روز چنگال پنیرهای مادر را میخورند تا در ذهنشان نقش خاطره ببندد.اتفاقا دخترم پرسید: پس چنگال کجاش هست؟ به قلم:#آمینا
نوزادهای به دنیا نیامده ی تاریخ
برکه ی کوچکی بود بر مسیر کاروانیان. دلش پر از قطره های هبوط کرده ی باران بود. چشمانش همیشه مسافران در گذر را میشمرد. باری اما حساب از دستش در رفت ؛ همان دم که مردی ایستاد ، گفت : “رفته ها را بگویید برگردند و نرسیده ها را تا برسند.” پیش نیامده بود برکه برای شمارش جمعیت قطره کم بیاورد پیش نیامده بود بر دل کسی دم برکه باران وحی باریدن بگیرد پیش آمد و بارید و جهاز شترها پله پله روی هم چیده شد تا پله پله مسیر تکامل دنیا در برابر چشمان حاجیان رنگ امامت بگیرد. پیش نیامده بود برکه آنچنان بی تاب بوییدن دستی باشد که جز عطر پیراهن یاس و در قلعه ی خیبر ، حالا بوی انگشت اشاره ی خدا می داد. دل شکافته ی کعبه قبل از همه گواهی داد جز او کسی لایق این انتخاب نبود. پیش نیامده بود دستی فرود نیامده، آسمان از او بیعت بگیرد . پیش نیامده بود کسی حاضران را مکلف کند دیده ها را حتی به گوش نوزاد به دنیا نیامده برسانند. پیش نیامده بود بارانی برکه ای را دریا کند؛ پیش آمد و باران وحی که بارید، برکه رو به دریا شدن گذاشت. تکلیف حاجیان با دیده ها که روشن شد، کار برکه از دریا گذشت و اقیانوس شد. آری غدیر سینه به سینه دریا شد؛ اقیانوس شد؛ و به گوش من رسید. من، نوزاد به دنیا نیامده ی آن روزهایم ، ایمان آورده ام به سیاهی بر سفیدی ، و دست هایم خیس آب تشت بیعت است و غدیر برکه ی کوچک بر مسیر کاروانیان حالا اقیانوسی ست مواج میان سینه ام. قطره قطره هدیه اش میکنم به نوزاد های به دنیا نیامده ی تاریخ.