ماجرای یک چکمه
دوران کودکی ام را در یکی از شهرهای شمالی کشور گذرانده ام. تا جایی که یادم هست، بجز فصل تابستان باقی سال تقریبا تمام شب ها و روزها بارانی بود. من حتی برف را ندیده بودم و فقط وصفش را شنیده بودم. متناسب با هوای همیشه بارانی رامسر، همه ی بچه ها با چکمه های پلاستیکی به مدرسه می رفتند. چکمه ی من آبی رنگ بود. کلاس دوم ابتدایی بودم که بخاطر شغل پدرم، به کرج آمدیم و همین جا ماندگار شدیم. یک روز بارانی که می خواستم به مدرسه بروم، طبق عادت همیشگی، چکمه های آبی رنگم را پوشیدم. در طول مسیر اتفاق خاصی نیفتاد اما در مدرسه و کلاس بچه ها مرا مسخره کردند که چرا چکمه ی پلاستیکی پوشیده ای!؟ من کودکی هشت ساله بودم. چون علت تمسخر آن ها را نمی دانستم، خیلی ناراحت شدم و گریه کردم. دلیل چکمه پوشیدنم را هم به هیچ کس نگفتم. هر چقدر هم تلاش کردم تا دَمپای شلوار مدرسه را روی چکمه بیاورم تا شبیه کفش شود، نشد که نشد. دیگر هرگز آن چکمه ها را نپوشیدم. حالا نه تنها بچه ها بلکه بزرگترها هم چکمه می پوشند، البته از نوع چرم و پارچه ای، فقط اسم فرنگی برایش گذاشته اند؛ بوت در این روزهای برفی و بارانی، دلم برای چکمه های آبی رنگم تنگ شده! راستی شما نمی دانید چکمه های من کجاست؟