عزیز سفر کرده چهار حرفی!
چرایی اش را نمی دانم، اما خِیل کثیری از ما آدم ها، شادی هایمان را در گذشته جا گذاشته ایم. از یک جایی به بعد دیگر هیچ کس خاطره قابل تعریفی ندارد. همه شیرین بیانی ها می رسد به دهه شیرها و نوشابه های شیشه ای….. آن روز ها که اعتماد بود. طعم ها فرق می کرد، خورشید متفاوت می تابید.زمستان بود و برف، برفی که بی قربان صدقه و ناز و ادا می بارید و اجر و قرب هم داشت.آن روزها که احترام بود… تلوزیونِ چهارده اینچِ سیاه و سفید، با پیچِ گردان برای تعویض کانالش و دوتا شبکه سراسری! نیاز همه مخاطبینش را هم برطرف می کرد. منزلتی داشت برای خودش.
دهه پاککن تراش های شکلاتیِ معطر ، جامدادی های موزیکال!
باید می ایستادی توی سوزسرما تا نفتی بیاید، بیست لیتری می خریدی، چراغ را روشن می کردی ، بو می داد، سردرد می گرفتی، تمام دَکُ و پوزت نفتی می شد، تازه بعدش می رفتی سر اجاق تا با ته مانده خوارکی های موجود چیز قابل خوردنی درست کنی. با همه سختی هایش، خوشی هایمان همان جا، بین پیت های نفت وغذاهای اکتشافی جاخوش کرده اند.
سال هایی که زمین نشستن مُد بود. پدرها تاریکِ صبح می رفتند و سرچراغ برمی گشتند. مادرها نفت می خریدند، نفت می ریختند، نان می گرفتند، سبزی پاک می کردند، باغچه را آب می دادند، برای مرغ ها دان می ریختند، دو تا اُردنگی به ما می زدنند و با همسایه ها چت می کردند، البته از نوع فیس تو فیس!
آهن ضایعاتی می آمد، نان خشک می دادند نمک می گرفتند. بَزّاز باشیِ شنبه ای دفتر قسطش را آماده می کرد، زن صاحبخانه از پشت دربا ایما و اشاره می گفت: «بگو من نیستم!» شاید هفته ای یک بار بخت یار بود و بستنیِ یخیِ میوه ایِ دورنگِ دوقلویی به رگ می زدی!
دهه ابهام و علامت سؤال از حیات و ممات معلمان…که آیا آنان هم می خورند و می خوابند…؟! بچه چی! دارند؟؟ مقنعه هایشان را در می آورند؟ اصلا مُو دارند یا کچل ؟!!! روزهایی که معلم برایمان موجود ماورائی بود، هر ازگاهی انگشتمان را به بدنش می زدیم ببینیم رد می شود یا…
دهه باج گرفتن ازخواهر، کتاب می خواست برایش از دوست جانش بگیری، خرج داشت. گلدانی لیوانی می شکست می خواست مادرجان نفهمد، خرج داشت. حواست به باج های پرداخت نشده قبلی هم بود!
دهه حضور کمرنگ سالاد کاهو برسر سفره ها، شاید سیزده بدر امدادهای غیبی بدادمان می رسید و با دایی جان همسفره می شدیم تا دلی از عزای کاهو لِیدی درآوریم، ذخیره یکسالمان می شد!
دهه وسطی بازی کردن ها، گل کوچیک بازی کردن ها با توپ دولایه پلاستیکی… یک تانکر نفتِ بزرگ و زنگ زده دروازه ما بود، چپ و راست هم گُل می خوردیم! مُد نبود تا دیر وقت در کوچه ها پرسه زدن. با دختر همسایه به پارک نزدیک خانه می رفتی تا گُل بچینی! مادرجان جلوی در خانه غضبناک ایستاده بود تا به سیلی محکمی مهمانت کند. مُد نبود بایستی توروی مادر وحاضر جوابی کنی. دستت را روی گونه سیلی خورده می گذاشتی و بغض آلود به خانه می رفتی. قهر نمی کردی، تصمیم به فرار وخودکشی هم نمی گرفتی .چند دقیقه بعد روی پای مادرجان خوابت می برد!!
دهه ای که حجاب قانون بود! هرکس با هر طرز فکری خود را ملزم می دانست مانتوی پیله دار گشاد بپوشد با مقنعه چانه دار خیلی بلند که الحق مصداق جَلابیبِهِنَّ بود. با این قانون مندی امنیت و آرامش در جامعه موج می زد. دختر بچه که بودیم زیرِ دامن، ساق شلواری های ضخیم می پوشیدیم. در خیابان لخت و پَتی گشتن حتی برای بچه ها هم رواج نداشت. یادم نمی آید به زنی تعرض کرده باشند چه برسد به تجاوز چه برسد به دختر بچه هشت نه ساله!!!
دهه دورهمی های ساده و بی آلایش. جمعه ها روز محبوبی بود چون خاله زاده ها یا عموزاده ها را می دیدی. سفره ها در عالم واقعیت عکس کباب و پلو داشتند ولی در عالم حقیقت کَته ای مهمانشان بود با پیاز و ماست و نمک.
اما راستش را بخوایید هیچ کدامشان نمی توانند یک دهه را اینقدر طلایی و خاطره انگیز کنند. حلقه گمشده زندگی هایمان نه پیت نفت است، نه جامدادی موزیکال!
یک عزیزِ سفر کرده چهار حرفی! “گُذشت"….گذشته را گُذشت و ایثارِ بین فردی خاطره انگیز و به قول امروزی ها نوستالژیک کرده است و الا با پکیچ و بستنی مخصوص نعمت هم می شود به یادماندنی زندگی کرد.
به یاد عزیزِ سفر کرده چهار حرفی، فاتحه مع الصلوات!
#حب_الحسین