دل شکسته !
تلفن زنگ خورد، این بار دوم بود که سهیلا برای ناهار دعوتم می کرد.
اون از پامنبری هایی بود که به مرور زمان، تغییر وضعیت داد و اهل چادر و نماز شب و …شد و بالتبع با من هم صمیمی شد. البته کمی هم زیاده روی هم می کرد و زیاد آویزان من می شد. بحدی که از تلفن های بی موقع او نزدیک بود خانواده ام درِ خانه اش مأمور ببرند ! البته چون تنها زندگی می کرد، من به او غیر از رو آستر و دگمه و … هم داده بودم و اذیت هایش را تحمل می کردم.
دفعه ی قبل که من را برای ناهار دعوت کرد، دوستانش را هم دعوت کرده بود و اونها بخاطر شخصیت پوشالی من که استاد و سخنران بودم، اصلاً حرف نمی زدند و مجلس مهمانی به سکوت برگزار شد. انگار چند تا لال جایی دعوت بودند! من خیلی ناراحت شدم که بخاطر حضور من بهشون خوش نگذشته! لذا این دفعه در جواب دعوتش گفتم من شنبه می خواهم کلی کار عقب افتاده را انجام دهم و راست هم بود و هر چه اصرار کرد، دعوت ناهار را قبول نکردم.
شنبه در خانه بودم که، از ساعت نه صبح یواش یواش حالم بهم خورد. تا اینکه ظهر من را روی دست به درمانگاه بردند و سرم و آمپول خواب آور زدند و نعش مرا به خانه آوردند. تا شب بیحال و بی رمق افتاده بودم.
یقین کردم که دل سهیلا را شکسته ام!
#طرید