صمیمانه من و پسرم
- پسرم، نمی دانم چقدر از عمر ضریح قدیمی گذشته بود که ضریح جدید ساخته و آماده ی اعزام به کربلا شد؟ تو آن روزها نبودی و همهمه ی آن ایام هفتاد میلیون ایرانی را ندیدی. اصلا ولولهای در ایران افتاده بود. ضریح، شهر به شهر میگشت و خیل دلهای عاشق را بیقرار تر مینمود. حالا چشم امید همه به ضریح بود و سلام شان را به او میسپردند! این، رزق خاصی بود که خداوند روزی ما کرد.
- مادرجان! راستش من آن روزها بیشتر فهمیدم ”کربلا همچنان جاریست”! فهمیدم همه چیز بلاتکلیفاند تا نقطه ای که مشخص شود با حسین هستند یا علیه حسین؟!. یادم هست چقدر به ضریح غبطه خوردم. او خود را به کاروان حسین علیه السلام رسانده بود.کاروان حسین علیه السلام در طول زمین راه نرفته است بلکه بر طول زمان در حرکت است.
_ محمدجان! اول به خودم و بعد به تو تاکید میکنم که باید چشمانمان را باز کنیم و خود را به این کاروان برسانیم. وقتی کربلا جاریست یعنی زینب جریان دارد. یعنی هنوز هم میتوان دوید و به عباس شدن رسید. مثلا همین شهید حججی را ببین!عباسِ این روزهای کاروان اباعبدلله است. قاصد این روزهای مردم ایران، نزد امام شان. اگر بدانی چقدر مادر دوست دارد شبیه ایشان شوی! شبیه کسانی که به اصحاب آخرالزمانی عاشورا مشهورند. فقط من کمی از رفتار خودی ها دلگیرم.زیر گوش تو و خصوصی به خودت میگویم محمدم؛ ضریح که قاصدی از جنس اشیاء بود را بیشتر تحویل گرفتیم تا نامه رسانی که از طایفه ی اشرف مخلوقات است! این شد که #غریب_گیر_آوردنش!
براستی، ما کجای کربلا ایستاده ایم؟