سوء ظن به خدا!
قطار برای هر کس هر چیزی باشد، برای من یک دنیا خاطره است، خاطراتی که شاید بد هایش از خوب هایش متمایزتر است! در یکی از سفرهای زمستانی که از شهرستان بر می گشتیم، جعفر آقا فقط برای دو سوم مسیر بلیط پیدا کرده بود ولی چیزی به ما نگفته بود! وقتی قطار در سرمای سخت نیمه شب، به ایستگاه رسید، یخ زده و لرزان، به داخل قطار هجوم آوردیم و دنبال کوپه می گشتیم که جعفر آقا گفت : بلیط ما از زنجان به بعد است، تا زنجان باید سرپایی برویم! شوک اول بهم وارد شد! البته من هم در این مصیبت بی تقصیر نبودم چون اصرار می کردم که باید فردا به کلاس برسم! خوب الآن جای هیچ جر و بحثی نبود و لذا دو ساعت کیف بدست در سالن قطار سر پا ایستادیم در حالی که مدام آقایان در سالن رفت و آمد می کردند! سالنی که عرض آن حدود ۷۰ سانتی متر است! جعفر آقا هم تمام سعی خود را می کرد که نگاهش با نگاه من گره نخورد که مبادا تمام مبانی زندگی مشترک را با نگاه به ایشان یادآوری کنم!
بالاخره به زنجان رسیدیم و من در کوپه خواهران مستقر شدم. کوپه ای با شش تخت که خوابیدن در آنها، گور را برای انسان تداعی می کند، ولی در اون سرمای سخت، همین کوپه به منزله ی کاخ شاهی بود! مقداری که طی مسیر کردیم، در میانه راه تعدادی مسافر سوار واگن ما شدند و برخی جلوی کوپه ما ایستادند، ازسر و صدا و سایه ی آنها متوجه شدم که تعدادی خانم هستند که بلیط ندارند! خودم که در تخت ابتدایی بودم آهسته با گردن خم شده، در را باز کردم و از دو نفر خانم که جلوی کوپه ایستاده بودند، دعوت کردم که داخل کوپه ما بیایند. آنها که از لباس و کیف و کلاسور شان مشخص بود تحصیل کرده و دانشگاهی هستند، ابتدا امتناع کردند، اما چون سرمای سالن و تردد مدام آقایان کلافه ی شان کرده بود، مقاومت نکرده و داخل کوپه آمدند، در حالی که هر شش تخت پر بود. من به یکی پیشنهاد کردم که با من در یک تخت شریک شود و به دیگری پتوی قطار را دادم که روی کف کوپه انداخته و استراحت کند! اول مات و مبهوت نگاهی کردند و بعد قبول کردند. لذا من در یک سر تخت مچاله شدم و اون خانم در سر دیگر! چند ساعتی گذشت و بعد از اذان صبح پیامک جعفرآقا رسید که یک ربع دیگه می رسیم. آهسته با گردن خم شده، برای پیاده شدن آماده می شدم که دیدم دستبندم نیست! این دستنبد سابقه دار، چند دفعه من را سکته داده بود! آهسته در تاریکی کوپه اطرافم را می گشتم که خانم مجاورم بیدار شد و با اوقات تلخی گفت: چیکار دارید می کنید؟ احساس کردم نگران شده، گفتم : ببخشید انگار دستبندم باز شده ، دارم دنبالش می گردم! خانم گفت: اون وقت طرف منو می گردید؟ گفتم: شاید به طرف شما سُر خورده؟ خانم دستی به اطرافش کشید و گفت: نه ! اینجا نیستش! من که هم گردنم بخاطر تخت بالایی خم بود و هم خانمی زیر پایم خوابیده بود، از گشتن ناامید شده و با لحن آرام و صدای آهسته گفتم: میشه من شماره تلفنم بدم که اگه شما موقع رسیدن به تهران دستبندم را پیدا کردید، بهم زنگ بزنید؟ ناگهان نمی دانم چرا اون خانم احساس کرد به او تهمت می زنم، از حرف من ناراحت شده و بلندشد ایستاد و در حالی که داشت چراغ کوپه را روشن می کرد ، با صدای بلند گفت: خانم ها! این خانم ادعا می کنه که دستبندش گم شده، لطفا بلند شید! من که از رفتارش مات و مبهوت شده بودم و از طرفی اصلاً نمی دونستم دستبندم کجا افتاده، بریده بریده گفتم: تورو خدا ببخشید! خانم های دیگر نیم خیز شده و ما را نگاه می کردند. من در روشنایی چراغ داشتم زیر تخت را می گشتم و خانمی که ناراحت شده بود، با عصبانیت روی تخت را می گشت و اون قدر شاکی و ناراحت بود که یک لحظه شک کردم نکند من دروغ می گویم! تا اینکه دستش به دستبند خورد و با شرمندگی دستش را جلو آورد و گفت: ببخشید. دستبند اینجاست، کاملاً سُر خورده اومده این طرف من!
وقت نصحیت و موعظه نبود، قطار ایستاده بود.فقط دستبند را گرفتم و تمام سالن را دویدم که جا نمانم! اما از رفتار اون خانم بسیار ناراحت بودم که جواب خوبی من را اینطور داده بود! بعد یاد خودم افتادم که خوبی های خدا را با چه سوءظن هایی نسبت به او جواب داده ام! #طرید