اولین روزه داری
اولین روزی را که روزه گرفتم به خاطر نمیآورم. اما یادم هست که در یکی از روزهای گرم تابستان در سن شاید 10- 11سالگی روزه بودم. روزها طولانی بود اما ما بچهها صبح تا شب بازی میکردیم و چیز خیلی زیادی از روزه نمیفهمیدیم.
یادم میآید مقداری تخمه داشتم و روی یخچال گذاشته بودم که وقتی افطار شد، بخورم. آنروزها دلخوشیمان این بود که خوراکی بخریم و سر سفرهی افطار جلوی خودمان بگذاریم. اما از ترس مادر اول باید آب جوش و خرما میخوردیم. من هم تخمههایم را نگه داشته بودم که افطار بخورم. اما دلم طاقت نمیآورد، کمی با دخترعموها بازی میکردم و بعد به سراغ تخمهها میرفتم، درِ آشپزخانه را میبستم و از روی یخجال چند تخمه برمیداشتم و با پوست میخوردم که کسی نفهمد. بعد به خودم میگفتم یادم نبود که روزهام، پس اشکال نداره.
در یکی از همان شبهای ماه مبارک، افطاری منزل عمو دعوت بودیم. ما و عمو همسابهی دیوار به دیوار بودیم، به همین دلیل، ما بچهها با هم بزرگ شدیم، با هم بازی میکردیم، مدرسه میرفتیم، قهر و آشتی میکردیم، خوراکیهایمان را به رخ همدیگر میکشیدیم.
آنروز عمو یک جعبهی بزرگ سیب لبنانی برای میهمانی شب خریده بود و زنعمو در حال شستن سیبها بود. من یک سیب برداشتم و شروع به خوردن کردم. نصف سیب را خورده بودم، که زنعمو گفت: تو مگه روزه نیستی؟ یادم افتاد که روزهام و دیگه آن سیب را نخوردم و چشمم دنبالش ماند. شب که شد، بچهها از شدت گرسنگی شکایت میکردند و میخواستند اول اذان افطار کنند. من با خونسردی تمام گفتم: من اصلا گرسنه نیستم. زنعمو گفت: اون سیبی که تو خوردی، معلومه که گرسنه نیستی. مادرم گفت: خواست خدا بود که به تو گمکی کرده باشه. اینرا هم بگویم که موقع سیب خوردن واقعا یادم نبودم روزه هستم.
حالا فکر میکنم باید روزههای کودکیام را قضا کنم. شاید هم روزههای آنموقع بهتر از الان باشد. نمیدانم.
عطر رحمت الهی
عصر یک روز بهاری، مشغول جمع و جور کردن خانه بودم که سایه ی ابرهای سیاهی که تمام آسمان را پوشانده بودند، بر نور و روشنایی خانه غلبه کرد.به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار زدم و نگاهی به آسمان انداختم.
از دیدن ابرهای سیاه هراسی به دلم نشست. نمی دانم چرا یاد روز رستاخیز افتادم. روزی که زمین و زمان بهم می ریزد. هول و هراس بر دل ها می افتد.
صدای رعد و برق را که شنیدم متوجه حضور کودکم در کنارم شدم. صدای غرش ابرها برایش تازگی داشت. کمی ترسیده بود. او را در آغوش گرفتم، آسمان را نشانش دادم و راز آفرینش ابرها و باران را برایش توضیح دادم. او در آغوشم آرام گرفته بود.
دوباره ذهنم را به رستاخیز گره زدم. روزی که مادر از ترس فرزند شیرخوارش را می گذارد و فرار می کند. درک این مساله برایم سخت است. اما فقط خدا می داند که هول و هراس رستاخیز از چه جنسی است.
قطره های باران خود را به شیشه می کوبیدند. باران همیشه نماد رحمت الهی بوده است. در رستاخیز هم چشم انتظار رحمت الهی باید بود.
تا واقعیت
آن شب سریال پایتخت را نگاه می کردم. وقتی صحنه ی درگیری بین داعش و نفربر حامل خانواده ی نقی معمولی را می دیدم، با این که می دانستم این صحنه ای از فیلمی ساختگی است، اما اعتراف می کنم که از شدت اضطراب نفس در سینه ام حبس شده بود.با اینکه ماجرا به خیر گذشت و در ادامه با صحنه های طنز روبرو می شدم، اما فکر و ذهنم مشغول بود و خنده بر لبانم نمی نشست.
یاد اینکه این گونه صحنه ها بارها در سوریه تکرار شده است و هزاران زن و مرد و بچه و پیرمرد و و جوان در محاصره و مبارزه با داعش قرار گرفتند و بسیاری از درگیری ها به خیر نگذشته است، روح و روانم را آزار می داد.
قبلا اگر فیلم و عکس واقعی از جنایات داعش در فضای مجازی پخش می شد، از نگاه کردن به آن امتناع می کردم، و تمام تنفر من از داعش برخاسته از شنیدن و خواندن جنایات آن ها بود. اما امشب گوشه ای از مظلومیت و غربت مردم سوریه را احساس کردم.
ساعت از نیمه شب گذشته بود. تصمیم گرفتم دوباره همان صحنه از فیلم را در تکرار سریال ببینم. اما این بار در کنار همان احساس غم و غربت، دلیری جوانان کشورم، دلاوران سوریه و جوانمردان افغانی و عراقی را در مبارزه با داعش به یاد آوردم، قلبم کمی آرامش یافت.
من امشب فهمیدم شهدایی چون حججی، کمالی دهقان، صدر زاده، اینانلو و دیگر شهدای مدافع حرم به راستی عجب ایمانی داشتند که در مقابله با داعش شجاعانه جنگیدند. و به حق مقام شهادت و شفاعت لایق کسانی است که در راه خدا مردانه با دشمن خدا می جنگند.
به نام پدر
روز پدر، تصمیم گرفتم گوشه ای از دفتر خاطراتی که از پدر در ذهن دارم را ورق بزنم. از قدیمی ترین خاطراتی که در مورد پدرم به یاد می آورم، مربوط به چهار سالگی من است. زمانی که پدربزرگم آخرین روزهای زندگی اش را در خانه ی ما می گذراند.
من پدرم را می دیدم که پدرش را نظافت می کرد. موی سرش را می تراشید. چون پدربزرگ زمین گیر بود، او را به دوش می کشید و تا حمام می برد. و وقتی بالای سر پدربزرگ با گریه قرآن می خواند را درخاطر دارم.
سالی را به یاد می آورم که پدر چندین ماه دور از خانه در شهری دیگر در باغ پرتقال کار می کرد. روزی که به خانه ی همسایه تلفن زده بود، من به همراه مادرم رفتم تا با او حرف بزنم. اما بغض امانم نداد. مادر گوشی را گرفت و وقتی به من گفت که پدر می گوید برایت عروسک خریده و تا چند روز دیگر خواهد آمد، درد فراغ کودکانه ام کمی تسکین یافت و من یادم هست که روزها و شب ها منتظر آمدن او و دیدن عروسکم بودم. عروسکی زیبا و جدید که هیچ کدام از دختران محل ما نظیر آن را نداشتند. وقتی پستانک دهانش را در می آوردم گریه می کرد، وقتی در دهانش می گذاشتم می خندید.
پدر بود که اسامی چهارده معصوم را به من یاد داد. وقتی تمام اسامی را بدون اشتباه برایش گفتم، به من قول داد که برایم یخچال اسباب بازی که به تازگی به بازار آمده، بخرد. و او به قولش عمل کرد. و من هنوز آن عروسک و یخچال را دارم. در حال و هوای کودکانه، پدر را می دیدم که در غیر از وقت نماز هم وضو می گرفت. بعدها فهمیدم که او همیشه دائم الوضو بود. من صبح ها با صدای قرآن خواندن پدر از خواب بلند می شدم. و او دقایقی بعد به سرکار می رفت. تا پاسی از شب که به خانه می آمد. و دستانش را که از جابجا کردن جعبه های چوبی میوه، زمخت و خشک شده بود، چرب می کرد.
ده یازده ساله بودم. همکلاسی هایم ایام فاطمیه را نمی شناختند. اما من هر شب منتظر بودم تا پدر بیاید و به مجلس روضه برویم. او هر شب برایمان بستنی می خرید. حتی وقتی ما می گفتیم نخر، نمی خوریم! او می گفت: این جایزه ی شماست که به روضه آمدید. پدرم هرگز من و خواهرانم را به خواندن نماز و داشتن چادر به عنوان حجاب، مجبور نکرد. بلکه حلاوت دین، خواندن نماز و شوق پوشیدن چادر، با برخوردهای خوب پدر بود که به جان ما نشست. و من هر چه دارم از پدرم دارم.
سایه ی پدر هنوز بر سر ماست. فکر اینکه پدر روزی در کنار من نباشد، برایم زجرآور است. سایه ی پدرهای زمینی برسرمان مستدام و روح تمام پدران آسمانی شاد.
آفرین به بهار
ساعت از نیمه شب گذشته است. خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته است. این لحظات ناب را دوست دارم. دلم می خواهد چشم هایم را به روی تاریکی ببندم و به بهار فکر کنم. چه واژه ی زیبایی، حتی فکر کردن به بهار هم لذت بخش است. بهار آنقدر پاک است که واژه اش هم لطافت را به یدک می کشد. بعد از زمستان سرد و خاموش، روحی تازه به جهان دمیده می شود. درختان خشک، جوانه می زنند. پرندگان از سفر باز می گردند. رودها به خروش می افتند. خوش به حال بهار، چقدر عظمت دارد. سرشار از خیر و برکت است. پاک و منزه است خالق بهار… و آفرین به اقوامی که بهار را گرامی می دارند و برای آمدنش جشن می گیرند.