چقدر آماده هستی؟!
با راحله قرار میگذاریم با هم به نیر برویم. نوبت یک سواری پراید است. مسافرها سوار می شوند و راه می افتیم. راننده مرد سن بالایی است و آنقدر با سرعت رانندگی می کند و وسط رانندگی به ماشین های سمت راستی که ازشان سبقت می گیرد، نگاه های معنادار اسلو موشن (!) می کند که هی دلم می خواهد بلند بگویم “آقا مراقب باش!”
آیه الکرسی می خوانم و جایی که سرعت خیلی بالا می رود به راحله اشاره می کنم. سرش را نزدیکتر می آورد. آرام توی گوشش می گویم : “اشهد ان لا اله الا الله!” وسط یاد مرگ، دو تایی تا نیر می خندیم!
به برنگشتن فکر می کنم… به یک تصادف خیلی ساده … و به دنیایی که قطعا بدون من ادامه خواهد داشت … به کارهایی که انجام نداده ام و به خیلی چیزهای دیگر… توی دلم دعا می کنم خدایا وقتی کوله بارم پر بود و توشه داشتم مرگم را آسان و زیبا قرار بده. یاد حدیثی از امام حسن مجتبی علیه السلام می افتم که می فرمایند:
«إِسْتَعِدَّ لِسَفَرِکَ وَ حَصِّلْ زادَکَ قَبْلَ حُلُول أَجَلِکَ»
برای سفرت، خود را آماده کن و توشة راهت را پیش از فرا رسیدن ساعت مرگ خود فراهم نما. *
توی دلم از خودم می پرسم چقدر آماده این سفر هستم؟! سکوت می کنم… و دوباره آیه الکرسی می خوانم…
*منتهیالآمال، «علمیة اسلامیه»، ج 1، ص 233.
خانوم محترم
پدرم خاله ی مهربانی داشت که نامش حرمت سادات بود. از آن مادر بزرگهای قندی نباتی که آدم دلش میخواهد مدام برود ببوسدشان. خیلی خوش مشرب و خونگرم بود. هیچ کس نبود که بتواند ازهم صحبتی اش دل بکند. آرام و با وقار. متین و مهربان. از آن مادر بزرگهایی که یک پا فیلسوف مدرسه نرفته اند. عشق همه ی نوه های خودش ونوه های خواهرش بود. پدرم گاهی وقت ها او را می آورد خانه مان که چند روزی مهمان مان باشد، آنوقت بود که میرفتم مینشستم ور دلش تا برایم از خاطراتش بگوید و مرا نصیحت های مادرانه کند.
گه گداری وقتی می آمد با هم میرفتیم زیارت حضرت عبد العظیم علیه السلام. هر وقت می آمد تهران اصرار داشت که حتما آنجا برود. یک بار که با هم رفته بودیم زیارت مرا برد سر قبر یک خانم که در میان بین الحرمین بود و نشست به فاتحه خواندن. کنجکاو شدم وپرسیدم:” خاله مگه ایشونو میشناختی؟” خیلی رئوف و دل رحم بود. اشک در چشمانش جمع شد وگفت:” آره خاله. این زندایی منه. خدا بیامرز جوون مرگ شد. بچه ای هم نداشت که حالا کسی براش فاتحه بخونه. همیشه وقتی اینجا میام براش فاتحه ای میخونم.” بعد از این همه سال که از فوت زن دایی اش گذشته بود هنوز هم برایش فاتحه میخواند. بلند که شد رو کرد به من و گفت:” خاله یه قولی به من میدی؟” گفتم:” جانم خاله؟” گفت:” این خدا بیامرز بی وارث بود. کسی هم که وارث نداشته باشه یعنی هیچ کس نیست که براش خیرات بده یا فاتحه بخونه. اگر من هم مردم میشه هر وقت اینجا می آیی یک فاتحه از طرف من برای زن دایی ام بخونی؟” گفتم:” خاله جون. الهی که صد ساله باشی.” حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت:” خاله جان کی عمر جاویدان کرده که من کنم؟ این خدا بیامرز سی سالشم نشده بود از دنیا رفت. من هم یه روز باید برم دیگه. به من بگو قول میدی هر وقت آمدی به جای من براش فاتحه بخونی؟” من هم اشک در چشمانم جمع شد و با سر جواب مثبت دادم و گفتم:” باشه.”
حرمت سادات خاله دوازده سالی هست که از دنیا رفته و من هنوز هم هر وقت میروم زیارت حضرت عبد العظیم(ع) در آن راهروی بین الحرمین که به سمت امامزاده طاهر می رود، نرسیده به پله ها در قسمت بانوان، برای محترم آزمون، زن دایی عزیز سادات خاله فاتحه میخوانم. شما هم اگر گذرتان افتاد و یادتان بود یک هدیه نثارش کنید چرا که اموات بی وارث هم چشم انتظار خیرات اند.
خوش به حال ملیحه خانم!
خانه که نه باید بگویم قصر خاله ملیحه تقریبا آماده شده. با همه ظرافت ها و زیبایی های معماری و بهترین و شیک ترین مصالح ساختمانی.کمتر کسی در فامیل چنین خانه ای دارد. بیشتر به قصر می ماند تا خانه.
خاله ملیحه وضع مالی خیلی خوبی دارد. اما قلبش هم سرشار از مهربانی است. آدم های فقیر دور و برش را می بیند و آنها را از داشته هایش بی بهره نمی گذارد. برای یکی از دخترخاله هایم که در کودکی مادرش را از دست داده مادری تمام و کمال می کند .خیلی از اثاثیه این دخترخاله ام کادوهای گران قیمتی است که خاله ملیحه به بهانه های مختلف برایش برده است. پارسال جهیزیه مفصلی برای مهتاب – دختر یتیم همسایه - گرفت. البته نمی خواست هیچکس غیر از مادر مهتاب متوجه شود. من اتفاقی فهمیدم و از من خواست فاش نکنم. برای کمک به دیگران هم از روش ها و بهانه های مختلف استفاده می کند تا کسی به عزت و کرامتش برنخورد. خلاصه اینکه شکر عملی داشته هایش را به خوبی به جا می آورد….
خاله ملیحه در کنار این همه ثروت، دو پسر رعنا و خوش قد و بالا هم دارد که همه عشق او به زندگی هستند. علی پسر بزرگ تر به تازگی عقد کرده و قرار است مدتی دیگر زندگی مشترکش را آغاز کند. بیشتر کارهای ساختمانی خانه را علی انجام داده. همه فن حریف است. مدرک مهندسی ندارد اما صد تا مهندس خبره را در جیبش می گذارد. سلیقه ای که در طراحی ساختمان و استفاده از سنگ ها در تزئین خانه دارد بی نظیر است.
همه چیز خانه کامل شده. پرده ها هم سفارش شده و آماده اند. فقط لوسترها مانده. خاله حاضر می شود تا لوسترهای مورد نظر را به علی سفارش دهد. علی مثل همیشه صبور و مهربان، منتظر حکم مادر است. بعد از صدور حکم می گوید: مامان همین روبروی خیابون یه مغازه هست که دقیقا همون چیزی رو که می خوای داره! از اینجا بخریم بهتره تا وقتمون رو با گشتن بیخود توی شهر تلف کنیم!
خاله ملیحه هم که از سلیقه علی خاطرش جمع است می گوید: پسرم پس بی زحمت همین الان برو بخر تا بعد از ناهار آویزون کنیم.
علی هم اطاعت امر می کند. هنوز چند دقیقه ای از خروج علی نگذشته است که صدای هولناکی، وحشت شدیدی را به مادر منتقل می کند. سراسیمه به خیابان می دود. ناباورانه صحنه ای می بیند که رنگ شادی را از زندگی اش برای همیشه می رباید…
علی خون آلود جلوی چشمش در حال پرکشیدن است… دنیا در چشمان مادر سیاه می شود…
الان دو ماه از آن اتفاق گذشته است. پلک های خاله از بس که گریه کرده زخم شده اند. همه اهل فامیل تلاش می کنند او را آرام کنند اما فایده ای ندارد. در این لحظه که روبروی من نشسته برای چند ثانیه هم نمی تواند در یک نقطه آرام بگیرد. طوری بی تابی می کند و از درد و رنج به خودش می پیچد که من فکر می کنم دارند عضوی از بدنش را قطع می کنند.
انگار که مشاعرش هم اختلال پیدا کرده با نگاهی پر از التماس و اضطراب به من می گوید: راهی نیست من همه ثروتم و زندگیم رو بدم تا علی رو به جاش پس بگیرم؟؟
من بغضم را به سختی فرو می برم و خاله عزیزم را به آغوش می کشم و به مهری خانم - زن همسایه - فکر می کنم که با دیدن خانه ملیحه خانم با حسرت گفته بود: خوش به حال ملیحه خانم! خدا شانس بده ! کاشکی من جای ملیحه خانم بودم!