آرامبخش دل
حال و هوای جامعه تلفیقی از لحظات رحمانی و شیطانی است. ما با حضور در اجتماع ناگزیر در موقعیت هایی قرار می گیریم که با دیدن صحنه ها و شنیدن صداهایی به یاد خدا و شیطان می افتیم.
سوار اتوبوس بودم که خانم جوانی با پوشش نامناسب و آرایش در کنارم نشست. صدای موسیقی از هدفونی که در گوش داشت شنیده میشد. از بلند بودن صدای هدفون تعجب نکردم چون چندی پیش در خبری خوانده بودم که استفاده زیاد از هدفون روی شنوایی افراد تاثیر منفی میگذارد و آن ها به مرور زمان باید برای بهتر شنیدن، صدا را بلند کنند. اما از اینکه مجبور به شنیدن موسیقی حرام بودم ناراحت بودم، با اینکه می دانستم از نظر شرعی برای من اشکالی ندارد. سعی کردم با نگاه کردن به بیرون حواسم را پرت کنم، حال جسمی خوبی نداشتم و این تحمل شرایط را برایم سخت تر میکرد تا اینکه بالاخره پیاده شدم و به مطب دکتری که از قبل نوبت داشتم رسیدم.
در مسیر برگشت به خانه نوای دلنشین ذکر خداوند از رادیوی ماشین در حال پخش بود. تکرار لفظ جلاله ی الله بدون استفاده از ابزار موسیقی ، چنان آرامشی به روح و جانم داد که اصلا طول مسیر را متوجه نشدم. کرایه را پرداخت کردم و با حال و هوایی خوش به خانه رفتم. به راستی که نام و یاد خدا آرامبخش دلهاست. اَلا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القلوب(سوره رعد-آیه ۲۸)
بال فروتنی
مادر، خانه را آب و جارو کرده بود. غذای مورد علاقهی بچهها و نوههایش را پخته و منتظر آمدنشان بود. فرزندانش، معمولا روزهای جمعه، به خانهاش میآمدند و خانه بوی زندگی میگرفت. آن روز اما، هیچکدام از بچهها نیامدند و غذاهای مادر به انتظار میهمان در قابلمهها ماند.
مادر گوشی را برداشت و به تکتک دخترها و پسرهایش زنگ زد و از آنها پرسید که چرا امروز نیامدهاید. همهشان گفتند: “خودت دوست نداری ما به خانهات بیاییم. بچهها سروصدا میکنند ناراحت میشوی. ظرفها را میشوییم، میگویی مراقب باشید بشقابهایم را لبپر نکنید. دائما غر میزنی، به بچهها تشر میزنی و اعصابشان را نداری. ما هم تصمیم گرفتیم دیر به دیر بیاییم که مزاحم آسایشت نشویم.”
مادر با آخرین دخترش که حرف زد، مدتی طولانی در سکوت فرو رفت و دانههای اشک را به میهمانی گونههایش فرستاد؛ دلش برای بچههایش تنگ شده بود. با خودش فکر میکرد: بچهها راست میگویند، حساس و زودرنج شده، نوههایش از دیوار راست بالا میروند و او ناراحت میشود. بچهها فوتبال میبینند و گُل، گُل میگویند و او ناراحت میشود. نگران لبپر شدن ظرفها و لکهای روی فرش و مبلش هم هست.
اما بچههایش بدانند، انسان به پیری که نزدیک میشود، سودا در او غلبه میکند. در این حالت، حوصله محبت کردن ندارد اما توقع محبت دارد. راهحل یقینا، دوری نیست. بلکه فواصل دیدار را زیاد و مدت حضورشان را کم کنند. محبت به افراد سودایی، سودا را در آنها کاهش میدهد. با این نگاه به آیه قرآن توجه کنیم که میفرماید: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّياني صَغيرا» (سورة اسراء، آیة24)؛ «و از سر مهر، بال فروتنى براى آندو فرو آور؛ و بگو: پروردگارا! آندو را رحمت كن، همانگونه كه مرا در خردى پرورش دادند.»
یادمان باشد، کودکی ما در غرزدنهای مداوم ، استرسها و ترسهای نبودنشان و بودن در آغوش پرمهرشان گذشت است. پس کمترین کار این است که بال فروتنی را بگشاییم و مهر را با تمام وجود تقدیشان کنیم.
خودت را بساز!
رو به دریا ایستاده و به آینده مینگرد. به روزی که دنیا را عوض خواهد کرد. به روزی که به جای دشمنی، کبر، غرور، فقر، کودکان در بند آندورایی، سربازان آفریقایی تبار کشتیهای آمریکایی، افغانهای به خاک و خون کشیده شده از زد و بندهای با طالبان، جهانی بهتر بسازد. جهانی که در آن کودکی کشته نشود. رنگینپوستی کتک نخورد. کودک شیرخوارهای نماد آزادیخواهی نشود.
از روستا میرود که درس بخواند و جهانی را تغییر بدهد. اما نمیداند درس او دنیا را تغییر نمیدهد، بلکه فقط زندگی مادیاش را بهتر میکند.
راستی! چرا آدمها واقف نیستند اصالت با فرد است نه با اجتماع؟ تا وقتی که آدمها خودشان ساخته نشوند؛ در برابر شیطان و اغوایش کمر خم نکنند؛ تا وقتیکه غرور خودشان تمام نشود؛ کبر را به خاک ننشانند؛ تا وقتیکه داشتههای دنیا برایشان بیارزش نشود، جهان عوض نخواهد شد.
کاش پنجاهسال پبش که رو به دریا ایستاده بود و نقشه تغییر جهان را میکشید، کمی به خودش و به ضعفهایش میاندیشید. کاش فقط قوتهایش جلوی چشمش رژه نمیرفت. کاش اول به تغییر خودش فکر میکرد که حالا بعد از این سالهای ازدسترفته، نه خودش تغییر کرده باشد و نه دنیا.
یادمان باشد ترامپها و مشه دایانها و قذافیها و صدامها تکرار تاریخاند و جایشان را نوبهنو عوض میکنند. پس تو خودت را بساز و بگذار گوشهای از این زمین، انسان را آنگونه که باید باشد ببیند. تعداد مردان و زنان خودساخته که زیاد شود، زمین جای بهتری برای زیستن خواهد بود.
یادت باشد، سنگ بزرک نشانه نزدن است. زور تو به آن نمیرسد. سنکریزههای کوچک را بردار؛ امتحانش به اندازه یک عمر میارزد.
اخلاص
برخی از دوستان شیخ عباس قمی یک روز به او گفتند:” آقا خوب است شما کتاب دعای مفتاح الجنان را کامل کنید.” ایشان هم پذیرفت و این کتاب را اصلاح و تکمیل نمود. ادعیهای را که سند درستی نداشتند، حذف و ادعیه و تعقیبات و زیارات زیادی به آن اضافه کرد و نام آن را از مفتاح الجنان به مفاتیح الجنان تغییر داد.
کتاب مفاتیح الجنان در لابهلای مطالب ارزشمند دعا و زیارت، حکایات قشنگ و شیرینی هم دارد که خواندشان خالی از لطف نیست.
بعد از اتمام کار، یکی از ارادتمندان شیخ همراه فردی بازاری و تاجر به دیدار او رفتند. شیخ سرمای بدی خورده بود و سر و وضع مناسبی نداشت و در یک خانه محقر و نامناسب زندگی میکرد.
فرد بازاری از وضعیت ظاهر شیخ و خانه ی محقرش خیلی مشمئز شد. او ناراحت بود که چرا به اینجا آمده است. هنگام رفتن از روی دلسوزی به شیخ گفت:” کاری داری من برایت انجام دهم؟” شیخ به دستنوشتههای مفاتیح الجنان که روی کاغذهای مختلف نوشته بود اشاره کرده و گفت:” بله اگر برایت مقدور است اینها را چاپ کن و به دست مردم برسان.”
اخلاص شیخ عباس باعث شد الان در خانهی همهی شیعیان مفاتیح در کنار قرآن قرار دارد و برخی دعاهای آن در مناسبتهای مختلف خوانده میشود. اما ای کاش فقط به کمیل و زیارت عاشورا و جوشن شبهای قدر، بسنده نکنیم و مانند حضرت امام (ره) مفاتیح را از ابتدا دوره کنیم. شاید حتی بتوانیم آنرا مثل کتاب درسی بخوانیم و مباحثه کنیم.
این کتاب دریایی از توحید ناب است که در دعاها منعکس شده و راهگشای خطاهای معرفتی است.
خوب است هربار که این کتاب را میخوانیم صلواتی به روح شیخ عباس قمی هدیه کنیم.
به کجا چنین شتابان!
امروز صبح که به ایستگاه مترو رفتم، مردم و خودم را دیدم که به سرعت به سمت ایستگاه حرکت میکردیم، یک لحظه به ذهنم آمد که به کجا چنین شتابان!
چقدر برای دنیایمان میدویم، یکدقیقه به قطار دیر برسیم، بیستدقیقه عقب میمانیم. همهی تلاشمان این است که این یکدقیقه را دیر نکنیم. حتی نمازمان را سریع میخوانیم و گاهی نمیدانیم چه میگوییم که برای دنیایمان بدویم.
اما نمیدانیم صف محشر طولانی و پرجمعیت است، کسی تورا هل نمیدهد که زودتر به مقصد برسد، زیرا او از جلورفتن میترسد، جلو جای خوبی برای او نیست، جای حساب و کتاب است، همانجایی که از او میپرسند: آنروز در ایستگاه مترو چرا مردم را هل میدادی که زودتر بروی و روی صندلی بنشینی، چرا وقتی کسی از روی پلهها به زمین افتاد تو از روی او رد شدی و کمکش نکردی، چرا با صدای بلند حرف زدی و دیگران را آزار دادی، چرا برای اینکه دوقران بیشتر بفروشی، حق مردم را زیر پا گذاشتی و شرم زنانه را حفظ نکردی و در حضور مردان لباسهای زنانه فروختی و توجه آنها را جلب کردی؟
میدانی آن جلوتر در محشر اصلا جای خوبی نیست، چارهای نداری که ساکت و سر به زیر بایستی و فقط به دنیای ازدسترفته فکر کنی. آنجا دیگر وقتی برای جبران و زمانی برای اصلاح نیست، هرچه هست اینجاست.
کاش کمی برای آخرتمان میدویدیم.