سنگر من
گفتم: میخواهم نفْسم قوی شود
گفت: با راحت طلبی ات مبارزه کن!(نه خود راحتی)
گفتم: مثلا چگونه؟
گفت: انجام منظم کارهای منزل
گفتم: چه رزم شیرینی❤️
تربیت
مربی باشگاه تکلیفش کرد؛
برای تقویت پشت بازو باید30 تا روزانه دمبل بزند. پاهایش هم ضعیف بود، باید آنقدر بدود تا عرق کند. دراز نشست هم چربی شکم را آب می کند و عضلانی، پس بیست دقیقه دراز نشست.
بی چون و چرا پذیرفت.نگفت میخواهم تندرست شوم ولی زیر لحاف با آب پرتقال تازه!
مثل همان موقع که قامت بست برای نماز و گفت:
” هرچند حال ندارم اما اول وقت به جا میاورم برای تقویت عضلات روح تنبلم قربت الی الله!”
نگفت می خواهم عبد شوم اما هر وقت که حسش باشد!
امانتداری
سرش توی گوشی بود و چت های دوستان را رصد میکرد. آن ها در مورد مهمانی دیشب صحبت می کردند. آن میان، گاهی غیبت و تمسخر هم چاشنی حرف هایشان می شد.
او که در آن مهمانی شرکت نکرده بود، چنان در صحبت ها، غرق شده بود که حواسش به اطرافش نبود. غذا روی اجاق گاز بود و کودکش هم در اتاق، با اسباب بازی هایش خلوت کرده بود، مثل خیلی وقت های دیگر که مادر، برای دوستانش وقت داشت ولی برای او نه!
نیم ساعتی گذشت، چت های گروه که تمام شد، همه خداحافظی کردند. او هم وقتی به خودش آمد، بوی غذای سوخته، خانه را پر کرده بود. وقتی که غذای سوخته را در کیسه زباله خالی می کرد، یاد حرف استاد اخلاقش افتاد.
استاد می گفت:هر نعمتی که دست شماست، امانت است. خداوند در آیه ی هشت سوره ی تکاثر فرموده است: ثُمً لَتُساَلُنً یَومَئِذ عَنِ النًعیم (: سپس شما در آن روز بی شک از نعمت بازخواست خواهید شد.)
با همان عذاب وجدان که زجرش می داد، به سراغ امانت عزیز همسر در اتاق رفت تا حداقل از او دلجویی کند!
تجمل گرایی افت زندگی مدرن
بعضی لحظات در زندگی تلنگرند و شاید همان نسیم های رحمتی که نباید از آن ها غافل شد.
روز عجیبی بود رنگ سرخ قالی که چه عرض کنم پرده و مبل و لیوان هایش هم دیگر برایش رنگ و رویی نداشتند.دوست داشت به اصطلاح بروز باشد و مدل زندگیش را تغییر دهد اما به اینکه چقدر باید زیر بار قرض و قسط می رفت فکر نمی کرد! آن روز تمام دل مشغولیش شده بود تغییر دکوراسیون منزل.
بعد از ظهر بود دنبال کارت ملی اش برای فراهم کردن مقدمات امور بانکی می گشت که لای کتاب گذاشته بود. کارتش را که برداشت جذابیت تیتر مطلب آن صفحه چشمانش را اجبار به مطالعه کرد…
“به شکمم می گویم صبر کن!”
روزی مولایمان علی از کنار قصابی می گذشت.
قصاب: سلام امیر گوشت تازه اورده م. اگر می خواهید ببرید.
علی علیه السلام: الان پول ندارم که بخرم.
قصاب: من صبر می کنم پولش را بعدا بدهید.
علی علیه السلام: من به شکم خود می گویم که صبر کند. اگر نمی توانستم از تو می خواستم که صبر کنی!
روی مبل نشست حلا دیگر حرمت سودهای سر به فلک کشیده ی اقساط بانکی و کراهت قرض گرفتن برایش مساله شده بود…
به یاد جناب سلمان فارسی افتاد همان فخر ایران و ایرانی همان که به فرموده ی پیامبر منّااهلَ البیت بود. اواخر عمر بابرکتش بی تاب بود و اشک می ریخت پرسیدند چه شده سلمان؟ ایشان فرمودند نمی دانم با این همه اسباب و وسایل چگونه می خواهم از گردنه های سخت قیامت عبور کنم! فلا اقتحم العقبه و ما ادراک ما العقبه"(بلد/11 و 12)
نقل است اسباب و وسایل منزلشان از کوله باری تجاوز نمی کرد.
از روی مبل بلند شد تا به کارهای منزل رسیدگی کند در حالیکه کارت ملی اش میان صفحات کتاب باقی ماند…
انگار مبدأ میلش تغییر کرده بود…
من الظلمات الی النور
کاش نیمه شب ها آزاد بودم از بند دنیا، مثل غلام سیاهی رها شده. ” خدااااا… باز این گنهکار آمده با همان کوله بار گناه ديشبي قدری بیشتر، خدا، ببین… دوباره این روسیاه آمده “.
جزئیات پرونده ام به خاطرم می آمد، ناله هایم ضجه می شد، بالا می گرفت، خودم را می رساندم به زمین، این صورت آن صورت روی مهر تربت، در گوش سجاده پچ پچ می کردم، صدایم در آسمان می پیچید، التماس و انکسار موج می زد در هروله شبانه ام بین قنوت و سجود؛ “ای خدای علی، بحق علی، بگذر…. “
اشک هم می دانست کی سرازیر شود تا به رحم بیاید دل مالکی از مملوکش، خالقی از مخلوقش.
مَوْلاىَ يا مَوْلاىَ اَنْتَ الْمالِكُ وَاَ نَا الْمَمْلُوكُ وَهَلْ يَرْحَمُ الْمَمْلُوكَ اِلا الْمالِكُ…
کاش هر نیمه شب مناجات هایم اینچنین بود، بعد از یک روز ظلماني، شبی پر از نور را تجربه می کردم.