اینجا بهشت است
رخصت دیدار گرفته ام و اذن حضور.
من و قلمم با پای دل زائر حضرت بانو هستیم. واژه ها در ذهنم وِلوله ای به پا کرده اند. جملات برای یادداشت شدن در این دلنوشته از هم پیشی میگیرند. هوش و حواسم را جمع میکنم، چشم و گوشم را به یاری می طلبم تا از جان و دل برایتان بنویسم.
اینجا بهشتِ قم است. من در داخل رواق نشستهام. گاهی به ضریح چشم میدوزم و گاهی جملهای یادداشت میکنم. انعکاس نور چلچراغها در آیینه کاریهای در و دیوار، زیبایی فضا را دو چندان کرده است. راستش را بخواهید از نشستن در زیر این سقف ترسی ندارم اگر زمین زیر پایم بلرزد.
اینجا دستان گرهزده در شبکه های ضریح، التماس دعا دارند. چشمان گریان، حرف ها برای گفتن و دلهای سوخته، حاجتها برای شنیدن. عطر صلوات و زمزمهی مناجات، شمیم ملکوت را به ارمغان آورده داخل.
در گوشه ای از حرم، خانم جوانی را میبینم که کودکی نحیف و رنگ پریده در آغوش گرفته و با زبان آذری ، شفای پسرش را می خواهد. خانم دیگری هم، با حسرت به آن مادر و پسر نگاه میکند، شاید نیت کرده اگر صاحب فرزند دختری شود نامش را معصومه بگذارد. پیرزنی هم برای عاقبتبخیری جوانان دست به دعا برداشته است.
یک گروه خانم عرب در فاصلهی چند متری از ضریح ایستادهاند، پارچه نوشتهی کوچکِ زرد رنگ پشت چادرشان، نشان میدهد که از لبنان آمدهاند، آنها با لهجهی غلیظ، دستهجمعی زیارتنامه میخوانند. خادمهی حرم با گردگیر سبز رنگی که در دست دارد با عطوفت خاصی، شانهی سمت چپ خانمهایی را که حواسشان به حجابشان نیست، نوازش میکند. بچه ها با نشاط اینطرف و آنطرف میدَوند، گاهی هم روی سرامیکها به عمد خودشان را سُر میدهند. دو پسر بچه کنار جای مخصوص مُهرها ایستاده اند و تند تند مهرها را بین دو طبقه جابجا می کنند، خادم که متوجه آنها میشود با مهربانی با دو شکلات مهمانشان کرده و به سمت مادرشان هدایت میکند. اینجا بهشت است. هر بار که با پای جسم به حرم میآیم، خود را ملزم میدانم که از داخل صحنها، دور ضریح را طواف کرده و” یا فاطمه اشفعی لنا فی الجنه” را زمزمه کنم. این بار که با پای دل آمدهام باز طواف خواهم کرد و باز زمزمه…
دیالوگ
? استاد! من ازبرزخ خیلی می ترسم! چرا اونجا شفاعت نیست؟
? لابد مصلحت آدم است که شفاعت نباشد . خدا خودش بهتر میدونه . از خدا و اهل بیت مهربانتر سراغ داری ؟ خودشون بهتر می دونند.
? نعوذ بالله حرفی ندارم میترسم زیادی تو آتیش دوزخ بمونم ! طاقت ندارم ! و الا کی باشم نظر بدم.
? اونجا که مرگ نیست که آدم از ترس بمیره . همینطور بصورت دیجیتال ادامه میده! هر کس شما را می میراند خودش رفع رجوع می کنه . من شما را دعوت کنم خونه مون ، بی صاحاب ول می کنم ؟
?حق با شماست یه وقت دستِ پُر هستم, هم ذوق اومدن دارم هم لحظه شماری برای دیدنتون ، اما امان از زمانی که دستت خالی باشه و مجبور باشی جایی بری فقط شرمندگی میماند و بس!
?اتفاقا دست خالی باشی گردنت کج تر است . حضرت علی (ع) این شعر را بر روی قبر سلمان فارسی نوشته است: وفدت علی الکریم بغیر زاد * من الحسنات والقلب السلیمی و حمل زاد اقبح کل شیی * اذا کان الوفود علی الکریمی
بدون هیچ زاد و توشه ای از حسنات و قلب سلیم، بر شخص کریمی وارد شدم و در پیشگاه کریم بردن زاد و توشه زشت ترین کار است!
?خب الحمدلله خیالم راحت شد حالا میتونن تشریف بیارن منو ببرن!
عنایت آقا
نمایشگاه کتاب یکی از قشنگترین جاهایی است که دوست دارم درآنجا باشم. کتابها را ورق بزنم و از هرکدام چند صفحهای بخوانم و آخر سر هم ته کیفم را خالی کنم و با چند کتاب دلخواه از آنجا بیرون بیایم.
آنروز هم وقتی وارد نمایشگاه شدم، شعفی در وجودم ایجاد شد. ناخودآگاه کل نمایشگاه را در یک لحظه از چشم گذراندم. نمیدانم، شاید لبخند ناخودآگاهی هم بر لبم بوده است.
یک دور نمایشگاه را تا انتها رفتم و بعد از تورق چندین کتاب چشمم به کتابی افتاد که نویسندهاش را میشناختم، ولی تا آنروز متنی از ایشان نخوانده بودم. مشتاقانه کتاب را برداشتم و چند صفحهای از آن را مطالعهای اجمالی کردم. موضوع جالب و مورد توجه بود. با وجود تخفیف خوبی که نمایشگاه میداد دیگر برایم شکی نماند تا آن را به جمع کتابهای منتخبم اضافه کنم.
شب در فراغت کوتاهی که بعد از رسیدگی به کار بچهها و شستن ظرفهای شام و تدارک ناهار فردا ، به دست آمد از روی فهرست مطالب را انتخاب کردم و صفحاتی از آن کتاب پرارج را مطالعه کردم. چقدر زیبا و دلنشین بود. علم نویسنده برایم محرز بود ولی خواندن دستنوشتههایشان لطفی دیگر داشت. سخن از وجود مقدس صاحبالزمان عجالله تعالی فرجه بود. آنقدر شیوا سخن گفته بود که حس کردم ایشان مورد لطف خاص حضرت قرار گرفتهاند و توفیق حرکت قلم یافتهاند.
مطلب بسیار به دلم نشست ولی خستگی از امور دنیا رمق از پلکهایم گرفته بود. کتاب را بستم و خوابیدم. آنشب برخلاف بسیاری از شبهای دیگر به راحتی ساعتی قبل از اذان صبح از خواب بیدار شدم. نه خوابی در چشمانم بود و نه میلی به رختخواب داشتم. توفیقی که خدا نصیبم کرده بود را غنیمت شمردم و برخواستم.
صبح که سر کلاس درس حوزه بودم ناگهان یاد کتاب جدیدم و مطالبش افتادم. یقین کردم که توفیق نیمه شبم از نگاه آقا صاحبالزمان بوده است، که من چند سطری در مورد ایشان مطالعه کردم و لحظاتی از زندگیم را به دانستن در مورد وجود مقدس ایشان اختصاص دادم.
اگر روزهایمان را وقف ایشان کنیم، حضرت برایمان چهها که نکند.
گذر عمر
ردیف آخر اتوبوس نشسته بودند. از پوشش شان معلوم بود که محصّل هستند. چهارده یا پانزده ساله بیشتر نشان نمی دادند. در ربع ساعتی که مسافر اتوبوس بودند، در کلام شان، حرفی از کلاس و درس نشنیدم. هر چه بود ماجرای خرید دیروز، فیلم دیشب و قرار ملاقات امروز . سر و گوش شان مدام می جنبید، گاهی در گوش هم پچ پچ می کردند و بعد بلند بلند می خندیدند، حتی عابر پیاده در خیابان هم سوژه ی قهقهه شان می شد!
در این میان، پیرزنی که مقابل آن ها روی صندلی نشسته بود، توجه مرا نیز جلب کرد. هر بار که آن دختران با صدای بلند می خندیدند، پیرزن سر خود را با ناراحتی تکان می داد و وقتی نام پسری را از آن ها می شنید لب هایش را می گزید. با خود فکر کردم؛ شاید آن پیرزن دنیا دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، به حال اینان افسوس می خورد که این چنین سرمایه ی عمر و جوانی شان را از دست می دهند. و شاید او این حدیث امام علی(ع) را در ذهنش مرور می کرد که فرموده است: 《بدترین چیزی که عمر در آن تباه گردد، سرگرمی های بیهوده است.》
بازی پرفایده
از تماشای تلویزیون که خسته شد از من خواست تا باهم بازی کنیم. خواسته اش را پذیرفتم تا از سنت پیامبر(ص) پیروی کرده باشم. رضایت مرا که دید، برق شادی را در چشمان معصومش دیدم. من باور دارم که هم بازی شدن با کودکم، برای او نشاط روحی و جسمی به دنبال دارد.
انتخاب نوع بازی را برعهده ی او گذاشتم، ماشین بازی. امّا مادر باید به بازی کودکش جهت بدهد تا بازی برایش فایده داشته باشد. به او پیشنهاد یک رقابت دادم. هر کس یک ماشین انتخاب کرد. طول فرش دوازده متری کف خانه هم شد مسیر مسابقه. هر چقدر ماشین را با قدرت به سمت عقب بکشیم، مسافت بیشتری را طی خواهد کرد.
بار اول ماشین من مسافت بیشتری طی کرد. وقتی موفقیت من برای بار دوم تکرار شد، ناراحتی را در چهره ی پسرم دیدم. دلم نمی خواست از بازی کردن دلسرد شود، اما یک مادر باید بداند که کودکش به چشیدن طعم پیروزی و شکست در رقابت نیاز دارد. از او خواستم که در دور سوم تلاش بیشتری کند و ماشین را با تمام قدرت به عقب بکشد. من نمی خواستم پیروزی ساختگی را به او تقدیم کنم. چون می دانم اگر کودکم با مفهوم شکست آشنا نشود وقتی وارد رقابت دیگری شد، به دلیل نداشتن ظرفیت، شکست در بازی با شکست در روحیه و نشاط او تمام خواهد شد.
بالاخره با تشویق های من، ماشین پسرم مسافت بیشتری را به نسبت قبل طی کرد. با اینکه برنده نشد ولی درخواست ادامه ی بازی را داشت و من لبخند رضایت و مصمّم بودن برای تلاش بیشتر را در چهره اش دیدم.
مادر باید بداند اگر کودک امروز طعم شکست را بچشد، برای مواجهه با شکست های بزرگتر در آینده، آماده خواهد بود.