التماس های من
تنها تو که نبودی! گزینه های زیادی برای انتخاب وجود داشت. اگر ناراحت نمی شوی باید بگویم بعضی رقیبانت یک سر و گردن از تو بالاتر بودند؛ زیبا، خانواده دار، توانمند و به روز. که از مقابل هر کدامشان رد می شدم عشوه گری می کردند و دل مرا می لرزاندند.
حق بده به من که وسوسه شوم و تعلل کنم، وقتی که حتی در مرحله ی تحقیق سوابق خانوادگی، آنها کارنامه ی درخشان تر از کیشان تو داشتند.
تا اینکه بزرگمان توصیه به این اقدام کرد. منتی نیست. من افق دیدم را آنقدر وسیع کردم که آینده ی نسلم هم در آن بگنجد. عقل کلان نگرم می گوید اگر حمایتم را از تو دریغ کنم روز به روز نحیف تر خواهی شد و رقیبانت روز به روز فربه تر.
کدام جوانمردی بچه محل خود را به یک غریبه می فروشد؟! تو سر و سامان بگیری منفعتش به همه ی اهالی میرسد.
اما تو هم قول بده با من راه بیایی. روسفیدم نمایی. وسط راه کارم را لنگ نگذاری. قبول؟ طوری رفتار کن که اگر کسی نظر از من بپرسد با افتخار بگویم از “کالای ایرانی” راضی ام!.
آب در کوزه و ما گِرد جهان می گردیم
از دو سالگی اش تا به حال کمتر شبی را بدون قصه هایم خوابیده. با انگشتانم موهای ظریفش را نوازش می کنم و در سیلِ افکار شبانه ام، روحم را به یاد کلام ناب بانوی عالمین زنده می کنم؛ «هیچ زنی نیست که موهای فرزندان خود را شانه بزند، مگر اینکه خداوند برای هر مویی حسنه ای بنویسد و برای هر مویی گناهی را پاک کند و او را در چشم مردم زینت دهد»
چشمانم را می بندم، دستان کوچک و نحیفش را روی قلبم می گذارم و آهسته زمزمه می کنم: من در رشدِ هر لحظه ی تو، در تربیت تو، در بازی کردنِ با تو و اینکه در کنار تو باشم، عبدِ خدا بودن را لمس می کنم، تو شیرین ترین راه رسیدن من به خدا هستی. تنِ خسته ی پر از آرامش را ترجیح می دهم به تن هایِ پر از آسایشی که در به در دنبال آرامشند.
جمله ی استاد چه شنیدنی بود؛ فرمودند کدامتان دنبال آرامشید؟
همه منتظر پاسخ های همیشه ناب ایشان بودیم، روی تابلو نوشت: آرامشِ حقیقی محصول عمل به وظیفه است.در هر لحظه از زندگی تان بدانید وظیفه تان چیست و به آن عمل کنید.
من امروز یک مادرم، به اندازه ای آرامم که وظیفه ام را درست انجام داده باشم.
طعم ماندگار
در یخچال را باز کردم، پرتقالی برداشتم و جلوی تلویزیون نشستم. کلیپی را دیدم که کارشناسی گفت: برای تهیه ی یک پرتقال صد گرمی، پنجاه لیتر آب استفاده می شود! و ادامه ی صحبتش هم گفت: ایران کشور کم آبی است!
پرتقال را دست نزده برگرداندم تو یخچال!
با توجه به این میزان نیاز پرتقال به آب، حجم بالای مصرف آب ما ایرانی ها و کم لطفی و بی مهری به منابع آبی کشور، نمی دانم آیندگان طعم پرتقال را خواهند چشید یا نه!
کبکو
هنوز خستگي راه از تنم نرفته بود از مادر سوال كردم: «امروز كبكو نيامده بود؟ مطمئنيد؟» و از شنيدن جواب منفي بيشتر احساس دلتنگي كردم. سر زدم به همان جايي كه هر روز مي ديدمش، خبري نبود كه نبود.
اولين باري كه صدايش را شنيدم بي اختيار لپ تاپ را رها كردم و با نگاهم به دنبالش رفتم. روزهاي اول نديدمش. روزهاي بعد، آن قدر صدایش را دنبال کردم، تا پيدايش كردم. نشسته بود سر ديوار و با ژستي آتليه اي آواز مي خواند. آن قدر زيبايي در نگاه و اندام و رنگ پر و بالش بود كه از تماشايش خسته نمي شدم. نمي دانستم اسمش چيست. خيلي خواستني بود. كم كم خودی شده بود. از صبح علي الطلوع توي باغچه خاكبازي و گردش مي كرد؛ از اين باغچه به آن باغچه به طرز دلبرانه اي مي دويد؛ با گنجشك ها و ياكريم ها از ظرف پرندگان باغچه دانه و آب مي خورد و نزديك غروب سر ديوار روبروي پنجره اتاق مي نشست و آواز تشكري مي خواند و ناپديد مي شد. اين اواخر آن قدر آشنا شده بود كه از رفت و آمدمان به حياط نمي ترسيد و نزديكتر مي شد.
هر صبح كه مي ديدمش مثل اينكه عضوي از خانواده است خجالت مي كشيدم سلام نكنم. سلام گرمي نثارش مي كردم و بعد خودم جواب مي دادم و نگاه مي كردم توي چشم كبكو و مي خنديدم كه « دختر مگر مجنوني، پرنده مگر مي شنود و مي فهمد که تلاش می کنی برای نزدیکتر شدن؟»
گاهي برنج هاي روي سفره و نيم خورده ها را براي تنوع غذايي، خلاف قانون، كنار گل نرگس مي ريختم. نزديك مي شد. نگاهی به من مي كرد و دانه ای برنج مي خورد. اين چرخه يك در ميانِ نگاه و خوردن ادامه داشت تا همه دانه ها تمام مي شد. من هم ميخكوب مي ايستادم و تماشايش مي كردم. نمي فهميدم مي ترسد، احتياط مي كند، مسخره مي كند. فقط مي دانستم اگر يك كيلو برنج را هر روز اين طور دانه دانه بخورد بازهم دوست داشتني و تماشایی است. گاهي كه مادر از توقف در حیاط و سرما خوردنم، اعتراض مي كرد، مزاح مي كردم «نباشم اشتهايش كور مي شود».
با اینکه هر روز می دیدمش. صدایش را می شنیدم. نگاهش را لمس می کردم؛ بی قرارِ این بودم که بدانم اسمش چيست و چه نوع پرنده اي است. زيرك بود. اجازه نمي داد عكسش را بگيرم. بالاخره بعد از چند هفته با زحمت بسيار عكسش را گرفتم و در گوگل سرچ كردم، باورم نمي شد كبك باشد. كبك و مناطق كويري؟ پرنده وحشي اينجا چه مي كند؟ از آن روز لب به تنوع پروتئيني خانواده و گهگاهي يك وعده كبك، نزدم. اسمش را گذاشتم «كبكو».
يكي دو ماه كبكو آهنگ نواز خانه ما بود. هرچند با من دوست بود ولي همه مي شناختيمش. هر روز منتظرش بوديم. چند روزي است پيدايش نيست. نمي دانم كجاست. نكند شكار شده باشد؟ زنده است؟ شايد خورده شده! دلم براي صدا و دويدن خرامانش تنگ مي شود. براي نگاه كردن هايش كنار گل نرگس. دلم بهانه اش را مي گيرد. دلتنگي براي كبكويي كه از جنس ما نبود فریاد می زند، انسان است و نقطه ضعفي به نام « دوست داشتن و دوست داشته شدن». هنوز از سرنوشت «كبكو» بي خبرم، ولي چند روز است از خودم سوال می کنم: یعنی آنها که دوستی با جنس مخالف را تجربه مي كنند همیشه این قدر درگیرند؟ از وابستگی ها می شكني.
جان «كبكو» بي خيال ارتباط عاطفي با نامحرم به هر اسم و توجيه.
مریم خانم
کاملاً مشخص است که مریم خانم دیگر توان ندارد!
به سختی دیوار را پاک می کند اما، با هر رفت و برگشت دستش، رد سیاهی روی دیوار می ماند از بس که دستمالش خیس و کثیف است، چون نمی تواند آن را خوب بچلاند!
رنگ و روی زرد، چشمان گود افتاده، دستان زبر و ترک خورده اش دیگر امیدی برایم باقی نمی گذارد که کار را تمام کند. آمدن پسرها را بهانه کرده و راهی خانه اش می کنم. خوشحال می شود، نمی دانم برای دیدن شوهر بیمارش یا پسر معتادش لحظه شماری می کند؟!
یاد حرف استاد مطالعات زنان می افتم که می گفت: در دولت کریمه امام زمان عج، همه نقش های زنان منطبق با طبیعت آنان است ، لذا دیگر زن سرپرست خانواری وجود نخواهد داشت!!
اگر این جمعه امام زمان عج ظهور کند، مریم خانم خیلی خوشحال می شود!