کبکو
هنوز خستگي راه از تنم نرفته بود از مادر سوال كردم: «امروز كبكو نيامده بود؟ مطمئنيد؟» و از شنيدن جواب منفي بيشتر احساس دلتنگي كردم. سر زدم به همان جايي كه هر روز مي ديدمش، خبري نبود كه نبود.
اولين باري كه صدايش را شنيدم بي اختيار لپ تاپ را رها كردم و با نگاهم به دنبالش رفتم. روزهاي اول نديدمش. روزهاي بعد، آن قدر صدایش را دنبال کردم، تا پيدايش كردم. نشسته بود سر ديوار و با ژستي آتليه اي آواز مي خواند. آن قدر زيبايي در نگاه و اندام و رنگ پر و بالش بود كه از تماشايش خسته نمي شدم. نمي دانستم اسمش چيست. خيلي خواستني بود. كم كم خودی شده بود. از صبح علي الطلوع توي باغچه خاكبازي و گردش مي كرد؛ از اين باغچه به آن باغچه به طرز دلبرانه اي مي دويد؛ با گنجشك ها و ياكريم ها از ظرف پرندگان باغچه دانه و آب مي خورد و نزديك غروب سر ديوار روبروي پنجره اتاق مي نشست و آواز تشكري مي خواند و ناپديد مي شد. اين اواخر آن قدر آشنا شده بود كه از رفت و آمدمان به حياط نمي ترسيد و نزديكتر مي شد.
هر صبح كه مي ديدمش مثل اينكه عضوي از خانواده است خجالت مي كشيدم سلام نكنم. سلام گرمي نثارش مي كردم و بعد خودم جواب مي دادم و نگاه مي كردم توي چشم كبكو و مي خنديدم كه « دختر مگر مجنوني، پرنده مگر مي شنود و مي فهمد که تلاش می کنی برای نزدیکتر شدن؟»
گاهي برنج هاي روي سفره و نيم خورده ها را براي تنوع غذايي، خلاف قانون، كنار گل نرگس مي ريختم. نزديك مي شد. نگاهی به من مي كرد و دانه ای برنج مي خورد. اين چرخه يك در ميانِ نگاه و خوردن ادامه داشت تا همه دانه ها تمام مي شد. من هم ميخكوب مي ايستادم و تماشايش مي كردم. نمي فهميدم مي ترسد، احتياط مي كند، مسخره مي كند. فقط مي دانستم اگر يك كيلو برنج را هر روز اين طور دانه دانه بخورد بازهم دوست داشتني و تماشایی است. گاهي كه مادر از توقف در حیاط و سرما خوردنم، اعتراض مي كرد، مزاح مي كردم «نباشم اشتهايش كور مي شود».
با اینکه هر روز می دیدمش. صدایش را می شنیدم. نگاهش را لمس می کردم؛ بی قرارِ این بودم که بدانم اسمش چيست و چه نوع پرنده اي است. زيرك بود. اجازه نمي داد عكسش را بگيرم. بالاخره بعد از چند هفته با زحمت بسيار عكسش را گرفتم و در گوگل سرچ كردم، باورم نمي شد كبك باشد. كبك و مناطق كويري؟ پرنده وحشي اينجا چه مي كند؟ از آن روز لب به تنوع پروتئيني خانواده و گهگاهي يك وعده كبك، نزدم. اسمش را گذاشتم «كبكو».
يكي دو ماه كبكو آهنگ نواز خانه ما بود. هرچند با من دوست بود ولي همه مي شناختيمش. هر روز منتظرش بوديم. چند روزي است پيدايش نيست. نمي دانم كجاست. نكند شكار شده باشد؟ زنده است؟ شايد خورده شده! دلم براي صدا و دويدن خرامانش تنگ مي شود. براي نگاه كردن هايش كنار گل نرگس. دلم بهانه اش را مي گيرد. دلتنگي براي كبكويي كه از جنس ما نبود فریاد می زند، انسان است و نقطه ضعفي به نام « دوست داشتن و دوست داشته شدن». هنوز از سرنوشت «كبكو» بي خبرم، ولي چند روز است از خودم سوال می کنم: یعنی آنها که دوستی با جنس مخالف را تجربه مي كنند همیشه این قدر درگیرند؟ از وابستگی ها می شكني.
جان «كبكو» بي خيال ارتباط عاطفي با نامحرم به هر اسم و توجيه.