زنگِ احسان
ساعت را نگاه می کنم نزدیک ۳ بعدازظهر است. از شدت خستگی چشمهایم بی تاب خواب است، اما می دانم که زنگ آیفون به صدا در خواهد آمد.
پسر کوچک واحد کناری مان هر روز همین موقع از مدرسه می رسد. باز کردن در ورودی آپارتمان با کلید، قلق خاصی دارد که او نمی تواند. مادرش شاغل است، کس دیگری هم در خانه شان نیست. به همین دلیل هر روز زنگ ما را می زند. در فکر احسان بودم که زنگ را زد، با بی حوصلگی تمام رفتم و در را باز کردم و دوباره در جای خود دراز کشیدم، اما بدخوابی کلافه ام کرده بود.
دلم می خواست بروم بگویم دیگر هیچ وقت زنگ ما را نزن!
قبلا هم بارها مجبور شدم کارم را نیمه رها کنم و در را باز کنم، یا با صدای زنگ، پسرم از خواب پریده و گریه کرده، یا دستم بند بوده و زنگ های مکرر او مرا دلخور کرده و …
ولی به یاد حق همسایگی که دینمان سفارش کرده افتادم. حالا این هر روز در باز کردن برای آقا احسان، مصداق آن خیری باشد که دین اسلام از ما خواسته تا به دیگران برسانیم.
صدای زنگ احسان، هشدار و دعوتی باشد برای فرارسیدن زنگ احسان و نیکی!
سلبریتی
وقتی خود را در قاب دوربین عکاسی میگذارید، آرایش و لباستان را نمایش میدهید، فمنیسم را فریاد میکنید، دم از آزادی زنان میزنید، مردان را آزاد میگذارید که تماشایتان کنند، وقتی در فیلمها با این و آن حشر و نشر میکنید و آنرا به دختران و پسران میآموزید.
وقتی طراح لباستان مدتها وقت میگذارد که لباس افتتاحیه و اختتامیهی جشنوارهها و فستیوالها را برایتان طراحی کنند که شما بپوشید و از روی فرش قرمز رد شوید که جایزه بگیرید؛ که ستاره شوید؛ که امضا بدهید؛ که عکس بگیرید؛ که کانال خصوصی برای نشان دادن عکسهایتان داشته باشید، …
دختری شبهنگام به بستر میرود که بخوابد اما تا پاسی از شب بیدار است و به این فکر میکند که کاش من هم ستارهای بودم و آن لباس را میپوشیدم، برایم کف میزدند. شاید حتی کفش کتانی هم ندارد که با آن به مدرسه برود، جای خوابش سرد است و غذایش اندک.
وقتی شما در فیلمهایتان با مردان غریبه زندگی میکنید، خوشیها و غمهای زندگی واقعی را در قاب تصویر نشان میدهید، وقتی در خانههای مجلل روی مبلهای چندمیلیونی مینشینید و کاپوچینو مینوشید و عکسهایش ار در فضای مجازی منتشر می کنید، وقتی سوار هواپیما میشوید و برای شرکت در فستیوالهای خارجی میروید، یادتان باشد حتما دختران و پسرانی در حسرت زندگی شما میسوزند.
آنها که غمها و غصههای شما را نمیدانند، نمیدانند گرد یتیمی بر چهره دارید و زیر آرایش پنهان میکنید، نمیدانند شما شبها با تنهایی خود خلوت میکنید و شاید اشک میریزید، نمیدانند افسردگی زندگی شهری برای شما هم هست، نمیدانند اخلاق و عفاف، این عناصر فطری بشر در نوع زندگی شما گم میشود.
آنها خیلی چیزها از زندگی شما نمیدانند. گرچه شما سلبریتی هستید و زیر ذرهبین خبرنگارها، اما حتما رازهای مگو هم دارید که محصول ستاره بودن شماست.
کمی به این دختران و پسران روستاهای دور و حاشیهی شهرها بیاندیشید و خوشیهایتان را فریاد نکنید. آنها نیاز دارند که رؤیاهاشان را در واقعیت بسازند.
فطرتهای تراریخته
حال خوشی نداشتم.دوست داشتم با یک خواب اصحاب کهفی از دنیا و مافیها منقطع شوم؛ شاید کمی آرامش پیدا کنم. بالشتم را در ترنج فرش گذاشتم و پتو را روی سرم کشیدم تا نه صدایی بشنوم و نه چیزی ببینم. نفسم که به شماره افتاد پتو را کنار زدم.
فسقل بانوی شش ساله که ترکیبی از یک اسکلت و روکشی از پوست سبزه گون است، موهای فرفری اش را برس کشید. تِل زد و کفش های مجلسی تق تقی اش را که بهش کوچک شده پوشید. پشت پاشنه اش را هم خواباند و فِرت و فِرت شروع کرد به راه رفتن. آنقدر تند و تند بالای سرم راه رفت که خط مسیرهای عبورش در ذهنم سیاه مشق شد. هر آنچه توی هال به نظرش اضافه بود سرجایش گذاشت.
چشمهایم بسته بود اما شنیدم که هر 26 کابینت آشپزخانه را باز کرد و محکم بست. ظرف های داخل دکور را هر کدام برداشت؛ دستمال کشید و دوباره گذاشت. درِ فرگاز را چند بار باز کرد و بست. سه تا کشوی آشپزخانه را باز کرد و مثل خانم مارپل همه محتویاتش را وارسی کرد. چهارپایه را چند بار زمین گذاشت و برداشت تا کابینتهای بالا را دستکاری کند. چند تا استکان و بشقاب شسته نشده را هم شست. یکی را هم شکاند و زود بقایای خرابکاری اش را به سطل آشغال منتقل کرد.
چند تا لباس تا نشده داخل اتاق خواب را تا کرد و تو کشوها گذاشت. همه کشوهای کمد لباس را باز کرد و بست.
بالای سرم آنقدر با تِپ تِپ دمپایی وار کفشش راه رفت که سردرد گرفتم. دیدم انقطاع از دنیا برای من فقط در خیال ممکن است. قدیمی ها می گویند کلاغ از وقتی بچه دار شد یک دل سیر غذا نخورد!
کلافه شده بودم. اما به خودم مسلط شدم.چشمم را نیمه باز کردم و گفتم: گل بانوووووو چکار می کنیییییییییی؟؟؟
گفت: مامان حق نداری چشمت رو باز کنی.میخوام سوپرایزت کنم!
گفتم: من خواب لازم دارم نه سوپرایز!
دست آخر پروژه اش را با کشیدن بالشت از زیر سر من و پتو تکمیل کرد. آنها را روی تخت گذاشت و مرتب کرد و گفت: حالا چشمات رو باز کن!
با دیدن خانه ای که واقعا مرتب شده بود یاد کودکی خودم افتادم که وقتی مادرم بعدازظهر استراحت می کرد من به عشق خوشحال کردنش همه آشپزخانه را بیرون می ریختم و می تکاندم و از شما چه پنهان مثل خان خانم های زمان قاجار زیر لب به شلختگی مادرم غر می زدم.
وقتی مادرم بیدار می شد آنقدر شعر و غزل در وصف قشنگی و سلیقه من می خواند که عن قریب بود ذوق مرگ شوم.
الان باور نمی کنم دختر شش ساله ام اینقدر رشید شده که می تواند خانه را تا این حد تمیز و مرتب کند. اما من مثل مادرم عرضه شعر و غزل خواندن برایش ندارم!
خوشحالم که دخترم الان با “فطرت الله التی فطر الناس علیها"* در مدار خودش است. از کارهای زنانه لذت می برد و کمالش در طی کردن مسیری است که خدا در نهادش قرار داده.
همه چیز آرام است اگر به فطرت انسانها دست نزنیم و آنها را با ساختار مولکولی شکسته شده روح، چون محصولات تراریخته به خورد جامعه انسانی ندهیم!
———————————-
پی نوشت:
*«فَأَقِمْ وَجْهَکَ لِلدِّینِ حَنِیفًا ۚ فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْهَا ۚ لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ ۚ ذَٰلِکَ الدِّینُ الْقَیِّمُ وَلَکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَعْلَمُونَ» (روم/30)
«پس روى خود را با گرایش تمام به حقّ، به سوى این دین کن، با همان سرشتى که خدا مردم را بر آن سرشته است. آفرینش خداى تغییرپذیر نیست. این است همان دین پایدار، ولى بیشتر مردم نمیدانند».
لباس دوست داشتنی من!
لابه لای زندگی، نشانه هایی گذاشته ام برای به یادآوردن واقعی ترین اتفاق زندگی!
تو قفسه سبزی های معطر یک بسته سدر و کافور. لای کتاب های کتابخانه، مصحف کوچکی از آداب الاموات و بین لباس های رنگ به رنگ آویزان شده که هرکدام آدم را یاد چیزی می اندازند، یک دست خلعت سفیدرنگ متبرک شده به فرازهای جوشن کبیر!
لباس دوست داشتنی من است؛ گاهی که اهل خانه نیستند می پوشم و حسابی جلوی آیینه ویراج می دهم تا “مسافر” بودنم را فراموش نکنم!
ای انسان؛ تکرار غریبانه روزهایت در دنیا؛ چگونه گذشت،
وقتی، خداوند، هنوز، با نظر رحمت به آن نگاه نکرده!
ساعت به وقت ظهور
از ساعت شیک و پیک و پاندول دار جهیزیه ام فقط یک دایره کوچک مانده با چند عقربه! این وضع را مدیون توپ های فوتبالی هستیم که به سمتش نشانه رفتند.
به سرم زده بود بروم از آن صفحه بزرگ های قشنگ بگیرم که سروصدا ندارد و ممتد و آرام حرکت می کند.
اما دستم به کیف نرفت برای خریدن. اصلا چه فرقی می کند پاندول داشته باشد یا نه؛ عقربه هایش صدا بدهند یا نه! همه ساعت های دنیا برایم بی ارزشند تا وقتی که نمی توانند لحظه ظهور را به نمایش بگذارند.
استاد می گفت شمارش معکوس زمان آغاز شده؛ صدای پای حضرت شنیده می شود.
تیک تاک دلم را کوک می کنم برای آمدنت، نکند خواب بمانم!