بغض شیرین
از شیرین ترین لحظاتم در کربلا لحظاتیست که در خانه ی قدیمی و عجیب ابو احمد سپری شد. خانه ای که از هر گوشه اش یک اتاق سرباز میکرد و هر لحظه یک نفر از هر اتاق آن بیرون میامد که ما نمیشناختیمش.
از همان موقعی که اورا با آن هیبت مردانه ومهمان نواز دیدم تا زمانیکه برگردیم، لحظه به لحظه اش شیرینی بود. روح بزرگ و در عین حال صمیمیت پدرانه و بی نظیرش زبانزد بود. از معدود مردهایی بود که در میان کربلایی ها با وجود سن بالا فقط یک زن داشت؛ و آن از شدت علاقه اش به همسر مهربانش بود. در شب نشینی هایمان که سر به سرش میگذاشتیم میگفت بار دیگر که بروم حج و برگردم زن دیگری میگیرم و خانم میخندید و همهمه میکرد. یادم نمیرود که چقدر اصرار داشتند شیعه باید نسلش را زیاد کند. وقتی فهمیدند ماهم بر همین عقیده ایم چقدر به ما افتخار کردند و تشویقمان کردند.
دوست همسفرمان یک روحانی بود و تا حدودی به زبان عربی مسلط. ابو احمد برای خواندن نماز جماعت پشت سر ایشان به قدری مشتاق بود که انگار پشت امامش نماز میخواند. او اذان انتظار میگفت و ابو احمد به وجد آمده با موبایل لاکچری اش از او فیلم میگرفت. لذت روضه هایی که به اصرار ابو احمد ترکیبی از لهجه فارسی و عراقی توسط دوستمان برگزار میشد را هرگزفراموش نمیکنم.
حال و هوای خانه ی ابو احمد صفای دیگری داشت. لحظه ی آخرمان و خرماهای نخلستانش که با زور عربی خودش همه را بار راهمان کرد تا ایران. و عودی که روی ساق دستم ریخت و دستم را سوزاند و ابو احمد که ادایم را در میاورد و جیغ میزد و میخندید. و حتی زمانی که سوار ماشین شدیم و مثل هر بار اجازه نداد تا کرایه مان را خودمان حساب کنیم. همه ی اینها یادش بخیر.
آن موقع نمیدانستم که هر لحظه ی اینها برایم بغضی شیرین خواهد شد. آن لحظه فکر نمیکردم امسال علاوه بر اربعین و پیاده روی و حرم آقایم دلم برای یک پیرمرد و اهل و عیالش تنگ میشود. این روزها همه دارند آماده میشوند که بروند؛ اما من…
خدایا هیچکس را از همسفرانش جا نگذار.
مادرانه
بالاخره زمانش فرا رسید!
دیگر انکار کردن فایده ای نداشت.
زینب خود میدانست که این لحظه همان لحظه ایست که سالها بار مصیبتش را بر دل کشیده بود. لحظه ی عمل به وصیت مادر.
آه مادر! هر کجا نامت می آید دلم روضه میگیرد.
به دخترت گفته بودی روزی باید این پیراهن را به برادر بدهد. پیراهنی که با اشک و ناله، و شاید شبها با درد پهلو، برای این روز پسرت بافته بودی.
زینب هفت ساله آن روز ها برای شنیدن این وصیت خیلی کوچک بود؛ همانطور که تو برای وصیت کردن هنوز خیلی جوان بودی.
حالا دیگر زینب خیلی بزرگ شده. آنقدر بزرگ که بار مسئولیت تمام مردان خاندان را بعد از این به دوش خواهد کشید.
آن روز رفت تا پیراهن را تقدیم برادر کند و بوسه ای خواهرانه از عمق جان بر گلوی برادر بنشاند.
بوسه ای که بوی مادر میداد.
و شاید شمر هیچوقت نفهمید که چرا خنجر، حنجر را نبرید و از قفا…؟!
به قلم: زینب جعفری
با تل خداحافظی نکن
تمام شد.
ولی نه برای تو بانو…
دیدنی ها را دیدی تا تمام شده ها را از ابتدا شروع کنی. باید علی وار خطبه بخوانی؛ میان کاخی که به توهم پیروزی، هلهله راه انداخته است .
با تل خداحافظی نکن…
تو باز هم بر تل خواهی ایستاد! تا شهادت دهی ، مردم با امام زمان خود چه می کنند… یک بار برای حسین ایستادی و نه بار برای پسران حسین خواهی ایستاد.
من و دنیا به فدای نماز نشسته ات ؛ ببخش که بار نهم انتظارت به طول می انجامد و شیعه رسم عاشقی نمی آموزد. سخت است.
هقرار نیست کربلا تکرار شود که تکرار اگر میشد دیوارهای حرمت شاهدند، سرهایی که پیشکشت می شدند این بار به ۷۲ نیزه بسنده نمی کردند…
قرار نیست کربلا تکرار شود قرار است جمالی که تو دیدی میان دل های مردمی بنشیند که از آفتاب به قدر پشت ابر بودنش بهره برده اند.
تو بر تل خواهی ایستاد چند قرن… و صبر میکنی تا ما این بار یاد بگیریم در عین زنده بودن از دنیایمان برای پسر حسین بگذریم .
فرات تشنه لب
آب فرات هنوز هم شرمنده ی روی رباب است. هنوز به سقا التماس میکند که مرا ببر. ببر به سمت خیمه گاه حسین علیه السلام. ببر به سُکَینه و علی تشنه لبش برسان. لا اقل کمی بنوش تا سیراب شوی.
سقا! تو را به خدا مرا ببخش!
فرات هنوز موج میزند و خودش را به پایین پای سقا میرساند بلکه بخشیده شود.
فرات تشنه لب!
راه نجاتی برای تو باقی نمانده!
اینقدر تقلا نکن! تلذی کودک حسین علیه السلام را تیر سه شعبه پاسخ گفته. دیگر نیازی به حضور تو نیست.
التماس لب خشکیده ی سقا کردن دیگر فایده ندارد.
اما فرات هنوز هم گوشش بدهکار نیست. هزار سال از عاشورا گذشته و فرات هنوز منتظر است تا سقا از او بنوشد. حالا که او نیست تشنگان حریمش را سیراب میکند.
شق القمر
عباس خسته و تشنه به لب فرات رسیده بود. آب، رخ ماه را در آغوش گرفت و انعکاسش داد. چهره ای گر گرفته. لبهایی خشک و ترک خورده. تشنگی بیداد می کند.
طاقت از کف داده بود. دست به آب برد تا کمی بنوشد. مشتی پر کرد تا خنکی آب،گداز از وجودش بنشاند. آب هم بی تاب می شود برای بوسیدن لبهای عباس!
نگاه عباس در مشت آب حل شد. لبهای تشنه ی خورشید و ستارگانش و ندای العطش شان، از خود بیخودش می کرد. مشتش را باز کرد و مرواریدهای عطشناک آب را برای همیشه، تشنه ی بوسه ی خود کرد. مشک، جرعه جرعه آب را می بلعید و بر دوش خسته ی عباس جا میگرفت.
ماه بی قرار بود و مست. لبهایش تفتیده بود. بر پشت اسب نشست. گونه های خاکی زمین را زیر سم اسبش جمع کرد تا زودتر به خیمه گاه خورشید برسد. میخواست جرعه ای از عطشناک ترین آبِ زمان را به لبهای تشنه ی کودکان برادر برساند.
مشک، چشم به بلندای نگاه ماه دوخته بود. زیر لب دعا می کرد تا آنچه را که در وجود دارد نثار دستان کوچک و منتظر کند. اما ناگاه تیری قلبش را نشانه رفت. قطرات نقره فام درون وجودش، با اشک های عباس در هم می آمیخت و بر خاک های تفتیده کربلا می ریخت. امید عباس نا امید شده بود و گام های بلند اسبش سست.
عباس، نگاه شرمگین خود را از مشکِ پاره گرفت و تا خیمه گاه اهل بیت حسین علیه السلام، امتدادش داد. زمین و زمان و آب و آسمان، همه بی تابِ این نگاه او شدند.
نگاهش را خصم زمانه، تاب دیدن نداشت. همین شد که با تیر آنرا نشانه رفتند. خون با اشک چشمهایش عجین شده بود.رود خون، گرد و خاک را از سر و رویش می شست و فرو می ریخت.
حالا چطور تیر از چشمانش بیرون بیاورد؟ساعتی پیش بود که دو دستش به میهمانی خدا رفته بود. خم شده بود تا تیر را با دو زانو بیرون بکشد که کلاه خود از سرش افتاد. قرص قمر نمایان شد. دل بیمار دشمن جمالش را تاب نیاورد. عمود آهن بود که “شق القمر"میکرد.
ماه با صورت بر زمین افتاد. خورشید از دیدن سقوطش گرفت و پیش چشم زمین سیاهی رفت. سر عباس در دامن یاس بود که صدا زد:” برادر، برادرت را دریاب!”