مادرانه
بالاخره زمانش فرا رسید!
دیگر انکار کردن فایده ای نداشت.
زینب خود میدانست که این لحظه همان لحظه ایست که سالها بار مصیبتش را بر دل کشیده بود. لحظه ی عمل به وصیت مادر.
آه مادر! هر کجا نامت می آید دلم روضه میگیرد.
به دخترت گفته بودی روزی باید این پیراهن را به برادر بدهد. پیراهنی که با اشک و ناله، و شاید شبها با درد پهلو، برای این روز پسرت بافته بودی.
زینب هفت ساله آن روز ها برای شنیدن این وصیت خیلی کوچک بود؛ همانطور که تو برای وصیت کردن هنوز خیلی جوان بودی.
حالا دیگر زینب خیلی بزرگ شده. آنقدر بزرگ که بار مسئولیت تمام مردان خاندان را بعد از این به دوش خواهد کشید.
آن روز رفت تا پیراهن را تقدیم برادر کند و بوسه ای خواهرانه از عمق جان بر گلوی برادر بنشاند.
بوسه ای که بوی مادر میداد.
و شاید شمر هیچوقت نفهمید که چرا خنجر، حنجر را نبرید و از قفا…؟!
به قلم: زینب جعفری