روزی مقدر شده
روزی که رفتم بنگاه حاج آقا حسینی برای نوشتن قولنامه ی فروش خانه مان، از من پرسید:"دخترم از ته دل رضایت داری این خانه را بفروشی؟ میدانم که دلت راضی نیست. این دو جوان میخواهند در آن زندگی کنند. اگر راضی نیستی ننویسم.؟” گفتم “حاج آقا بنویسید. چیزی که روزی من نیست هرچقدر دنبالش بدوم مال من نمیشود. تا امروز فقط روزی من بود. از امشب دیگر مال من نیست. من از ته دل راضی ام. بنویسید.” حاج آقا حسینی بغضی کرد و گفت: “دخترم این تنها سقف بالای سرتان است. اگر بفروشی نمیتوانی یکی دیگر بخری. مطمئنی؟” حاج آقا میدانست این خانه را با مشقت خریده ایم. برای همین دلش نمیامد دل من بشکند. دلش نمیآمد آنرا معامله کند. گفتم:” بله. مطمئنم. بنویسید. ان شاء الله روزی ما هم از جای دیگر میرسد. خیر است ان شاء الله.” آن خانه روزی ام نبود. مطمئن بودم. سالها گذشته و حاج آقا درست میگفت که دیگر نمیتوانم با آن پول خانه دار شوم اما هنوز هم ناراحت از دست دادن آن نیستم.زیرا چیزی که روزی آدم نباشد اگر زمین و آسمان را به هم بدوزد به دست نمیآورد.