به سخن گفتن احتیاجی نیست!
روبروی ضریح امامزاده. مادر را روی صندلی نشاندم و خودم کنارش روی زمین نشستم. اعیاد شعبانیه است اما فقط من بودم و مادر و امامزاده. با فاصله چند ده متری جمعیت عظیمی مشغول جشن و سرور در مسجد. بودند. صدای مولودی خوانی می آمد. بیش از یک ماه بود مادر ممنوع الخروج بود و دوره نقاهت بیماری را می گذراند. برای تغییر روحیهاش آمده بودیم.
مادر زیر لب اذکاری زمزمه می کرد. به شوخی گفتم: به نظرم امشب امامزاده هم رفته اند مسجد جشن، امشب چه وقت عید دیدنی امامزاده است. حاجت ها را بگذار ید برای فردا شب، امشب عیدی خبری نیست. مادر لبخند تلخی زد و ساکت شد. آن که به روحیه احتیاج داشت من بودم. دلم برای نصیحت ها و مهربانی هایش تنگ شده. دستم را در حالی که زیر چانه ام جمع کرده بودم به صندلی مادر تکیه دادم و به روزهایی که این یکی دوماه اخیر بر ما شب شده بود فکر می کردم.
غرق در افکار خودم بودم که با صدای در میهمان ناخوانده ای وارد شد. بچهای روی دوش داشت و لبخند موزیانهای روی لب. یکی از آشنایان نه چندان قدیمی. هم سن و سال من بود اما با زبانی برنده و تیز. استرس داشتم. اولین چیزی که مثل همیشه سوال کرد ازدواج بود و نصیحت و اسم بردن از خواستگاران و مگر چه مشکلی داشت و اشتباه می کنی و… سکوت کردم و لعنتی فرستادم بر زندگی در شهرستان و برخی دغدغه هایش. و بعد از کار چه خبر؟ ما که هر کجا رفتیم و … خبری نشد. و همینطور ادامه داد… نگران رنجش مادر بودم. می خواستم هر طور شده دست به سرش کنم. گفتم: باور بفرمایید دخل و خرجش با هم جور نمی آید. باید یک جوری خاطرش را آسوده می کردم که خبری نیست. وقتی رفت از نگاه به ضریح خجالت می کشیدم. راه حل فرار از بدگویی و زخم زبان، انکار و سخنان ناحق نبود. امامزاده از جشن برگشته بود و به من می گفت هنوز خیلی راه است تا بفهمی سخن گفتن با در نظر داشتن رضای خدا یعنی چه.