من و سارینا
سارینای 5 ساله دختر خواهرم است. من و سارینا به دلایلی مجبور بودیم یک مسیر 150 کیلومتری را درست نزدیک به تحویل سال با هم باشیم. مامان سارینا (خواهرم) صندلی عقب خواب بود. همین که شروع به رانندگی کردم طبق عادت همیشگیام شروع کردم به خواندن چهار قل. هنوز مشغول بودم که سارینا پرسید: “خاله چی می خونی؟” گفتم: “دارم قرآن می خونم.” سارینا گفت: “چرا؟” گفتم: “برای اینکه ان شاءالله به سلامت به مقصد برسیم.” سارینا گفت: “خاله یعنی اگه نخونی به سلامت نمی رسیم؟” داشتم با منّ و منّ یک چیزهایی سر هم می کردم و تحویلش می دادم که دوباره پرسید: “پس چرا ما هیچ وقت نمی خونیم ولی به سلامت می رسیم؟” کلی دلیل فلسفی و عقلی آمد توی ذهنم! خدایا کدام شان را بگویم! چطور به این کوچولوی دوست داشتنی بفهمانم که من به این سوره ها اعتقاد دارم. با هر دردسری بود یک جواب کودکانه پیدا کردم و به سارینا دادم. اما خودم قانع نشدم! از خودم پرسیدم نکند از روی عادت است که چهار قل می خوانم!
چند کیلومتری با خودم درگیر بودم که سارینا دوباره حوصلهاش سر رفت و چشمش به کیف من افتاد که یک پیکسل روی آن چسبانده بودم. پرسید “این چیه خاله؟” گفتم: “پیکسله. روش نوشته من حجاب را دوست دارم.” با لحن متعجبانهای پرسید: “خاله تو واقعا حجاب رو دوست داری؟!” بلند و کشیده گفتم: “بلللللله.” پرسید: “چرا؟!” دوباره تمام دلایل قرآنی و روایی و روانشناسی و… آمد توی ذهنم. دست چین کردم و به حساب خودم یک جواب تر و تمیز دادم به سارینای گل! بعداز اینکه صحبتم تمام شد سارینا گفت: “میشه یکی از این پیکسل ها برا من بخری؟” حسابی کیف کردم از اینکه توانستم چنین تاثیر شگرفی بگذارم در عرض چند دقیقه! داشت قند توی دلم آب می شد که سارینا گفت: “ولی روش عکس خرس باشه! چون من اصلا حجاب دوست ندارم!!!!” چند کیلومتر هم اینطوری ذهنم مشغول بود و در بین اطلاعات گرد و خاک گرفته ذهنم دنبال جواب بودم. نزدیک تحویل سال شد ولی ما هنوز به مقصد نرسیده بودیم. شروع کردم دعاهایم را یکی یکی مرور کردن. زیر لب دعای تحویل سال را زمزمه می کردم. به سارینا گفتم: “عزیزم الان لحظه تحویل ساله باید دعا کنی. هر آرزویی داری بگو منم آمین می گم.”
سارینا شروع کرد به دعا کردن. وقتی دعاهای کودکانه و قشنگش تمام شد یک دعای بزرگانه کرد. سارینا گفت: “خدایا تو سوریه جنگ نباشه” حسابی شرمنده شدم. من این همه دعا داشتم اما اصلا حواسم به سوریه نبود. لحظه تحویل سال شده بود. تمام دعاهایی که در ذهنم مرور می کردم را کنار گذاشتم! من با این همه ادعا نتوانسته بودم چیزی به سارینا یاد بدهم اما سارینای 5 ساله یاد داده بود.