یک جمعه، یک حرم...
بعد از نماز در فضای دلنشین حرم تسبیح به دست می گیرم و در حالی که ذکر می گویم به فضای زیبای حرم نگاه می کنم. می گوید: من اما می خواهم نماز امام زمان بخوام. امروز جمعه است و اینجا حرم…
تلنگری دلم را می لزراند. چرا من یادم نبود اینجا نماز امام زمان بخوانم؟؟ اعتراف می کنم با خرواری از ادعا گاهی باید در کلاس اخلاق و عرفان آدم های بی ادعا بنشینم. چادر گل گلی حرم را دوباره سر می کشم و قامتم را برای خواندن دو رکعت به نیت تعجیل در فرج مولای غریبمان صاف می کنم. مثل همه کارهایم به کندی پیش میروم .من هنوز به نیمه نماز نرسیده ام که او نمازش تمام می شود. نمازم که تمام می شود غم های روی دلم از گوشه چشمم سرازیر می شوند. دلم می خواهد هر چه زودتر از راه برسد و نابسامانیهای دنیا را سامان دهد. موبایلم که زنگ می خورد می فهمم که موقع رفتن است. دل می کنم از حرمی که عجیب به آن دعوت شده بودم. با خودم عهدی می بندم. با خودم می گویم: “هر جمعه به نیت آمدنش نماز می خوانم” و برای غربتش اشک می ریزم.
از جاده های سرسبز عبور می کنیم. چند جا توقف می کنیم. در بین راه هم با وسایلی که دوستم با خودش آورده، نان می پزیم و بچه ها از دیدن پخت نان سنتی به وجد می آیند. به خانه که می رسیم همگی خستهایم. سردرد شدیدی دارم. فقط به این فکر می کنم که نماز را بخوانم و بخوابم شاید از سردرد راحت شوم. با خودم می گویم با ابن سردرد و حالی که من دارم بعید نیست نماز صبحم قضا شود. از فرط خستگی، فراموش می کنم ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کنم. صبح، چیزی از اذان صبح نگذشته که چشمم را باز می کنم. حس میکنم فرشتهای در این حوالی پر و بال می زند…