اولین روزه
یادش بخیر کودکی هایم!
همان موقع که با دامن چین چین گل دار صورتی و چکمه های سبزی که یکی دو سایز برای پاهایم بزرگتر بود، از روی چاله های خیس می پریدم.
همان دوران که صدای آواز خواندنم زیر چک چک قطرات باران گم می شد.
خاطرم هست روزهای بارانی فکر می کردم آسمان از این سمت افق تا آن سمت افق بند رخت می بندد و ابر های تیره را می شوید و پهن می کند روی بند تا خشک شوند.
ابرهای خیس روی بندِ رخت هم چک چک کنان قطره هاشان را می ریختند روی زمین. تا من بروم و با قطره هاشان بازی کنم.
باران هم بازی خوبی بود. چاله چوله های زمین باغ مان را پر از آب می کرد تا من بروم شَلپ شلوپ کنان، بپر بازی راه بیاندازم.
یک بار زیر نم نم باران، رفته بودم به باغ تا چاله های پر آب را رصد کنم که لحضه ایی غافل شدم از روزه داریام. روبه آسمان کردم و چند قطره ای از باران میهمان گلویم شد.
بلافاصله یادم آمد روزه داشتم. با دو خودم را به مادرم که در اتاق مهمان بود رساندم.
دورتا دور اتاق خانم هایی بودند و رحل قرآن روبه رویشان. مادرم آن روزها شاگرد قرآنی داشت. یا بهتر است بگویم مادرم معلم قرآن بود و شاگردانش هم اکثرا خانم های هم محلهای بودند که سواد نداشتند. مادرم به آنها خواندن و نوشتن میآموخت و سپس عربی خوانی را.
قلبم مثل گنجشکی بی پناه در تب وتاب بود.
دسته ی موهایم را کنار زدم و روبه مادر با گریه گفتم:« مامان اشتباهی بارون روقورت دادم. یعنی روزه ام باطل شده؟!»
مادر هم در آغوشم کشید و موهایم را بوسه باران کرد و گفت:« نه گلم روزت باطل نیست.»
خوش حالی ام بعد از شنیدن حرف های مادر هیچ وقت فراموشم نمی شود.
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
یاد آن روزه ی بی ریا بخیر!
لباسِ شعبان دوز
پشتش را به من کرده و دارد بار و بُنهاش را جمع میکند تا رهسپار سفری دور شود. چند روزی آمده بود تا حال و روز خرابم را سرو سامان دهد.
از همان روز اول به من گفته بود چرا اینقدر چهرهات درهم است؟ برایم کلی وقت گذاشت و تلاش کرد روحیهام را ترمیم کند.
از لباسهای تنم هم رضایت نداشت. میگفت از سال گذشته تا آن موقع، چقدر خرابش کردهام. میگفت بیا خودم آرام آرام برایت لباس میدوزم. اول با هم مدلش را انتخاب میکنیم.
به من میگفت تو چه میپسندی؟ مدل تقوا خوب است؟ گفتم همه چیز دست خودت باشد. من فعلا حوصله ندارم.
با دقت الگویش را مناسب تنم انتخاب کرد. گفت طوری میدوزم که به تنت اندازه باشد. نه خیلی تنگ باشد که اذیتت کند و نه خیلی گشاد باشد که دست و پا گیرت شود( لا یکلف الله نفسا الا وسعها).
گفت رنگش را که دیگر خودت باید بگویی. گفتم رنگش هم آبی باشد. گفت من رنگی را میشناسم که همه آدمهای عالی رتبه طرفدارش هستند. گفتم من نظر خودم را دارم. گفت بیا و اینبار به حرف من گوش کن. پشیمان نمیشوی. رنگ خلوص را برایم انتخاب کرد. گفتم باشد هرچه تو بگویی.
داشتم برای خودم بازیگوشی میکردم. آمد کنارم نشست و گفت بگذار اندازههایت را بگیرم. من خیلی وقت ندارم. زود باید بروم. میگفت چرا اینقدر رشدت کم است؟ به شوخی گفتم دستم به چیزی نمیرسد بخورم.
گفت خدای تو اینهمه در هر وعده غذاهای خوب و لذیذ برایت فراهم کرده است. چرا نمیخوری؟ خودش مشغول لباس شد و من را مشغول تغذیهای کرد که کمبودهایم را جبران کند؛مناجات شعبانیه.
الگوی لباسم را کشید. من بهتر و بهتر میشدم. رنگم بازتر میشد و قویتر میشدم. او هم الگو را تغییر میداد.
گفت راستی بیا و این عینک را بزن. گفتم من که چشمانم ضعیف نیست. گفت بزن تا دیدهات فقط به سمت خدا باشد و ناپاکی وارد چشمت نشود. عینک را زدم. میگفت نام کمپانیاش حیاست. چه میدانم.
دوباره سراغ لباس رفت. گفت لباست را طوری میدوزم که همهجایت را به خوبی بپوشاند. لباس باید آدم را حفظ کند. تو هم همینطور فکر میکنی؟ گفتم مگر میدان جنگ است که بخواهم خودم را حفظ کنم؟ گفت بله. تو در این دنیا جنگ سختی با شهوات داری. باید لباست را محکم کنی تا اسیر نشوی. مغلوب نشوی. تا بتوانی بجنگی.
لباسش واقعا به تنم مینشست. دوختش حرف نداشت. در آن یک ماه حسابی هم تغذیهام کرده بود و سرحالتر شده بودم.
گفتم داری میروی شعبانم؟ گفت باید بروم. هر آمدنی رفتنی دارد. خوبی تو به آن بود که در این یک ماه خودت را برای مهمان جدیدت آماده کردی. رمضان در راه است. فردا میرسد.
گفتم به تو عادت کرده بودم. دوستت دارم. نمیشود تو هم بمانی؟
گفت رمضان خیلی عظیم است. من کجا و او کجا. تو حواست باشد وقتی آمد و یک ماه پیشت ماند، به حرفهایش حسابی گوش دهی. اگر به هرچه میگوید عمل کنی، از الان هم سرحالتر میشوی.
هنوز هم پشتش به من است. نمیدانم چرا برنمیگردد با هم خداحافظی کنیم. با خودم میگویم بروم کمکش دهم. جلو که میروم با صورت گریانش مواجه میشوم. او هم انگار دلش تنگ است. به سمتم میچرخد و میگوید مراقب حال خوبت و لباس زیبایت باش. این لباس برازنده پذیرایی از رمضان است. لباس تقوا که تو را از گناهان حفظ کند. مبادا با فراموشی و خطا، آن را پاره کنی.
چقدر توصیههایش شیرین است. فقط چند ساعت تا رفتنش مانده. حال خوب و لباس زیبایم را مدیونش هستم. چقدر خوب است که هرسال قبل از آمدن رمضان، شعبان میآید و به حال و روز دلم میرسد. رمضان میآید. مراقب لباس تقوایمان باشیم.
سلام ماه خدا
سلام ماه خدا
چقدر خوب شد که آمدی. دلمان برای قدمهایت تنگ شده بود.
سلام ماه خدا
آمدنت نوید روزهای خوش با خدا بودن میدهد. دلمان برای سفرههای بیآلایش و مناجات وقت افطار تنگ شده بود.
سلام ماه خدا
چقدر طول کشید تا دوباره بیایی. دلمان برای شبها و سحرگاهانت تنگ شده بود. برای دعای سحر و مناجات ابو حمزه.
سلام ماه خدا
نگاه پر مهر و محبت خدای مهربانمان را همراهت کردهای. خیر برکت از روزها و شبهایت سرازیر است.
خدای من!
از تو ممنونم که ما را یک بار دیگر به ماه زیبایت رساندهای.
می روی جان ها به قربانت ولی حالا چرا؟
آن شب که هلال روی ماهت نمایان شد و به مهمانی دعوت مان کردی، فکر نمی کردیم که لحظه های ناب با تو بودن به اندازه ی یک چشم برهم زدن سپری شود. حضور در محضرت برایمان شیرین بود و فراقت سخت است و تلخ.
می روی جانها به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که به بودنت عادت کردیم؟ حالا که عادتمان دادی به انتظار، به انتظار لحظه ی دیدار در سحر و افطار. وادارمان کرده بودی به مراقبت در رفتار و کردار.
” کَم مِن سُوء صُرِفَ بِکَ وَ کَم مَن خَیر اُفیضَ بِکَ عَلَینا.. چه بدی ها که به سبب تو از جانب ما دور گشته و چه خوبی ها که از برکت تو به سوی ما سرازیر شده” بعد از تو کدام روزها و شب ها، درهای آسمان باز خواهد بود؟ بعد از تو در کدام لحظه ها، نفس کشیدن هایمان هم عبادت خواهد بود؟
ای ماه خوب خدا! سپاس که میزبانمان بودی! نمی دانیم دوباره دعوت مان خواهی کرد یا نه! اگر مهمان خوبی نبودیم عذرمان را بپذیر. دعا می کنیم که این آخرین دیدارمان نباشد. حالا که می روی دعا می کنیم که خدایا پایان یافتن این ماه را پایان یافتن خطاهایمان قرار ده و به دنبال خارج شدنش ما را از بدی های مان خارج کن."اَللّهُمَّ اسلَخنا بِانسِلاخِ هذا الشَّهرِ مِن خَطایانا وَ اَخرِجنا بِخُرُجِه مِن سَیِّئاتِنا”
تو را به خدایمان می سپاریم!
سفره را جمع نکن!
خداحافظ رمضان؛ ماه قشنگ خدا!
درست از وقتی که سفره میهمانی ات را پهن کردی با تقویم قهر کردم. از تمام شدن روزهایت میترسیدم. اگر بُعد و جسم داشتی، دودستی میگرفتمت که اینقدر سریع از من نگذری، یا لا اقل من از تو به سرعت عبور نکنم. نمیدانم چطور دل بکنم از این میهمانی وقتی هنوز تشنه ی زمزمه های ابوحمزه ام ؟
خدای من!
یادم هست پا که به این میهمانی میگذاشتم، دامن شیطان را گرفتی و فرمودی:” من زندانی اش میکنم تا فرصت کنی خودت باشی و به من برسی! تا فرصت کنی در آغوشم جا خوش کنی.”
حالا که بوی تمام شدن میهمانی می آید دلم گرفته است؛ آخر فهمیده ام شیطان هم نباشد من کم از شیطان نیستم؛ زیرا خوب برای نفسم دوندگی میکنم و برای تو کم میگذارم و بعداً با بهانه های مختلف برای نافرمانی ام دلیل میتراشم!
مهربان من!
این سفره را جمع نکن؛ من هنوز گرسنه و تشنه ام! سربه هوا بودم و سرخوش دعوتنامه ای که برایم فرستادی ، هنوز چیزی از این سفره بر نگرفته ام. دست نگهدار ! تو که میدانی هرجا جز سفره ی تو سیر شوم سیری کاذب است.
کاش میشد یک گوشه ی خان رمضانت را بگیری ، بکشی و امتداد دهی به تمام سال و عمرم. یا زمان را در همین لحظه متوقف کنی تا فرصت کنم یک نَفَس، دامن تو را بو کنم. چیزی که از این سفره ی رحمت نشد بردارم کاش لا اقل وقتی بلند میشوم که بروم چیزی جا بگذارم.
کاش نفسم از جیبم بیفتد و همین جا، پیش تو باقی بماند . آخر امانت داری بهتر از تو سراغ ندارم؛ کاش نفسم را به امانت بگیری ، دستی به سر و رویش بکشی و کمی تر و تمیزش کنی.
کاش تا میهمانی سال بعد آسوده خاطر امانتی ام را از آغوش پرمهر تو پس بگیرم. راستی اگر سال بعد دعوتم نکنی؛ من چه کنم با کوله بار خالی و پر از گناهم؟!