آفرین به بهار
ساعت از نیمه شب گذشته است. خانه در سکوت و تاریکی فرو رفته است. این لحظات ناب را دوست دارم. دلم می خواهد چشم هایم را به روی تاریکی ببندم و به بهار فکر کنم. چه واژه ی زیبایی، حتی فکر کردن به بهار هم لذت بخش است. بهار آنقدر پاک است که واژه اش هم لطافت را به یدک می کشد. بعد از زمستان سرد و خاموش، روحی تازه به جهان دمیده می شود. درختان خشک، جوانه می زنند. پرندگان از سفر باز می گردند. رودها به خروش می افتند. خوش به حال بهار، چقدر عظمت دارد. سرشار از خیر و برکت است. پاک و منزه است خالق بهار… و آفرین به اقوامی که بهار را گرامی می دارند و برای آمدنش جشن می گیرند.
سنت یا مدرنیته؟!
سنت یا مدرنیته؟!
جلوی کشوی لباسهایش نشسته و یکییکی لباسها را تا میکند و داخل چمدان میگذارد، همهی لباسهایش را، حتی آنهایی را که در مهمانیها میپوشد. جهرهاش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا میکند، احساس غربت و شاید تنهایی در آیندهای که نمیداند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشمهایش خانه کرده و اجازه ندارد گونههایش را لمس کند.
مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشکهایش فرصت میدهد گونههایش را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهمزدنی بزرگ شده و میخواهد خانه را ترک کند.
امروز صبح، کتابها، لپتاب و وسایل دیگرش را به خانهی جدید برده، فقط لباسهایش مانده که انگار میخواست با آنها حضورش را در خانهی پدری طولانیتر کند و شاید کمی در گذشته بماند.
از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع میکند، به دنبال محبتهای مادرش در خاطرهاش میگردد، شاید هم دستهای پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زبالههای سطح شهر را جمع میکرد و بعد هم میرفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه میخواست.
چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سالها قبل از خانهی پدری رفته بود و مستقل زندگی میکرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش میگفت درآمد خوبی دارد و از عهدهی مخارج آزادیاش برمیآید. اما میگفت: تنها زندگی کردن، بدون آنکه صدایی در خانهات بپیچد، کار سادهای نیست. تو در خانهات فقط میتوانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آنرا بلندتر میکنی، چیزی از تنهایی تو کم نمیکند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسیکه پشت سیمهای آن به تو میگوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانهات را میشکند. اما این صدا به تو یادآوری میکند چقدر تنهایی، خوشحالت نمیکند، اما خودکرده را تدبیر نیست.
نسیم هم به جمع آنها اضافه میشود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 سالهایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگیاش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگگرده، ابروهای تاتو، گونههای برجسته، بینی سربالا و لبهای پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوههای از سر بیعاری، غلطانداز است. زبان که بازمیکند، عشوهها ته میکشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش میدهد، بیعاریاش را پنهان میسازد.
یکسال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانهی 40 متری زندگی میکند، شغلش دستفروشی در مترو است. ظاهرش را همانجا عوض کرده و با پسانداز یکسالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی میرود و خستگیاش را تمام میکند. با خودش روراست نیست، سعی میکند ژست خوشبختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب میخورد.
نسیمها و هالهها و ریحانهها، افسردههای فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبهروی مشاور نشسته و زندگیشان را برای خودشان روایت میکنند. کاش میدانستیم غربیها سنتهای بهتری هم دارند، همهی سنتهایشان خانواده خرابکن نیست، آنها را هم میشود الگو کرد، اگر سنتهای خودمان برایمان تکراری شدهاند.
ظَلَمتُ نفسی!
خودمان را فراموش کرده ایم، همچون دایه ای دلسوز تر از مادر که تمام همتش را گذاشته برای تر و خشک کردن بچه مردم!
چی بخورد، چی بپوشد، کی بخوابد. همین که او لذت ببرد برایمان کافی ست.
بچه مردم را پنجاه سال، بلکه هشتاد سال پرورش می دهیم و بزرگ می کنیم و بعد در یک لحظه تاریخ ساز با همه وابستگی ها و احساس مالکیت ها؛ به صاحبش بر می گردانیم.
درد دل کندن که بسی جان فرساست از یک طرف، فراموش کردن خودمان؛ خود واقعیمان، از طرف دیگر چون دیوارهای بهم نزدیک شده یک اتاق بی روزنه، می چلاندمان!
با حسرتی فراگیر، از آن بالا به بچه مردم نگاه می کنیم که گنجیه وار دفنش می کنند.ترجیح بندی قدیمی ذهنمان را پر می کند:
“مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم…”
سراسر خیر و برکت
وقتی که دانه ای و در دل خاک قرار داری، برای جوانه زدنت لحظه شماری می شود. مثل کودک به مراقبت احتیاج داری، به آبیاری و بهره مندی از نورخورشید. نهال که می شوی از تماشای جوانی ات، لذت می بریم.
وقتی شکوفه می دهی و عطر افشانی می کنی، مشام جانمان را طراوت می بخشی. به ثمر که می نشینی، کام مان را شیرین می کنی. با سرسبزی ات هوای پاک برایمان به ارمغان می آوری. سایه ات را از کسی دریغ نمی کنی. میزبان پرندگان می شوی برای لانه سازی شان.
پدری برای دخترکی تاب می بندد از شاخه ات. پاییز هم که می شود، زیبایی ات خیره کننده است. و زمانی هم می رسد که برای ساختن سقف خانه ای،دری، پنجره ای، میزی و..فدا می شوی.
این ها گوشه ای از داستان دنیای تو بود. اما می خواهم از نگاه دین تو را روایت کنم. در قرآن کریم، خداوند بزرگ تو را نماد قدرت خود معرفی کرده است. پیامبر (ص) هم فرموده است که در نزد او شکستن شاخه ی درختان به منزله ی شکستن بال فرشتگان است.
وقتی به بار می نشینی، به اندازه ای که میوه می دهی، برای صاحبت، پاداش می نویسند. حتی بعد از فوت او، برایش صدقه ی جاریه محسوب می شوی. خوش به حال تو که سراسر خیر و برکتی در دنیا و آخرت. اما بی خبر از ارزش و اعتبار والای تو، در حقت جفا می شود آن روزی که به بهانه ی ساخت جاده و ویلا، جانت را می گیرند و جریمه اش را پرداخت می کنند. نمی دانم این پرداخت جریمه، ظلم به تو را جبران می کند یا نه!
حریم مهرورزی
سال ها پیش، زن و شوهرها، از گفتار و رفتار محبت آمیز در حضور دیگران پرهیز می کردند. در برخی فرهنگ ها، این رعایت حریم در حضور بزرگ ترها نشانه ی احترام به آن ها تلقی می شد. خب خیلی از انسان ها شاید نتوانند همیشه، تعادل را نگه دارند. برای همین بعضی از آن طرف بوم می افتند و برخی از این طرف. نه به شوری دیروز، که برخی زن و شوهرها در حضور جمع، کنار هم نمی نشستند. از اینکه همدیگر را مخاطب قرار دهند، خودداری می کردند و در صورت لزوم، همسر را با اسم فرزندشان صدا می زدند. و نه به بی نمکیِ امروز، که در مسابقه ی تلویزیونی، زن و شوهری جوان، جلوی چشم هزاران بیننده، روبروی هم می ایستند، دست های یکدیگر را می گیرند، چشم در چشم هم می دوزند و حریم مهرورزی را می شکنند. شاید تغییر عرف و هنجار و فرهنگ در جامعه عامل شکسته شدن این حریم ها باشد. و احتمالا هم خیلی ها موافق این قبیل تغییرات فرهنگی هستند و رفتار گذشتگان را قبول ندارند. بعید نیست اگر معایب و مصالح شکسته شدن حریم مهرورزی زن و شوهر، در حضور دیگران، مقایسه و بررسی شود، در عملکردها تاثیرگذار باشد.