سنت یا مدرنیته؟!
سنت یا مدرنیته؟!
جلوی کشوی لباسهایش نشسته و یکییکی لباسها را تا میکند و داخل چمدان میگذارد، همهی لباسهایش را، حتی آنهایی را که در مهمانیها میپوشد. جهرهاش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا میکند، احساس غربت و شاید تنهایی در آیندهای که نمیداند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشمهایش خانه کرده و اجازه ندارد گونههایش را لمس کند.
مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشکهایش فرصت میدهد گونههایش را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهمزدنی بزرگ شده و میخواهد خانه را ترک کند.
امروز صبح، کتابها، لپتاب و وسایل دیگرش را به خانهی جدید برده، فقط لباسهایش مانده که انگار میخواست با آنها حضورش را در خانهی پدری طولانیتر کند و شاید کمی در گذشته بماند.
از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع میکند، به دنبال محبتهای مادرش در خاطرهاش میگردد، شاید هم دستهای پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زبالههای سطح شهر را جمع میکرد و بعد هم میرفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه میخواست.
چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سالها قبل از خانهی پدری رفته بود و مستقل زندگی میکرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش میگفت درآمد خوبی دارد و از عهدهی مخارج آزادیاش برمیآید. اما میگفت: تنها زندگی کردن، بدون آنکه صدایی در خانهات بپیچد، کار سادهای نیست. تو در خانهات فقط میتوانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آنرا بلندتر میکنی، چیزی از تنهایی تو کم نمیکند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسیکه پشت سیمهای آن به تو میگوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانهات را میشکند. اما این صدا به تو یادآوری میکند چقدر تنهایی، خوشحالت نمیکند، اما خودکرده را تدبیر نیست.
نسیم هم به جمع آنها اضافه میشود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 سالهایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگیاش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگگرده، ابروهای تاتو، گونههای برجسته، بینی سربالا و لبهای پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوههای از سر بیعاری، غلطانداز است. زبان که بازمیکند، عشوهها ته میکشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش میدهد، بیعاریاش را پنهان میسازد.
یکسال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانهی 40 متری زندگی میکند، شغلش دستفروشی در مترو است. ظاهرش را همانجا عوض کرده و با پسانداز یکسالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی میرود و خستگیاش را تمام میکند. با خودش روراست نیست، سعی میکند ژست خوشبختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب میخورد.
نسیمها و هالهها و ریحانهها، افسردههای فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبهروی مشاور نشسته و زندگیشان را برای خودشان روایت میکنند. کاش میدانستیم غربیها سنتهای بهتری هم دارند، همهی سنتهایشان خانواده خرابکن نیست، آنها را هم میشود الگو کرد، اگر سنتهای خودمان برایمان تکراری شدهاند.