رسالت حجاب
همه چیز بعد از خریدن یک گوشی هوشمند شروع شد.
مادرش دوست داشت همه جا حتی در دنیای مجازی، مثل یک دوست کنار دخترش باشد و این رفاقت را در طول زندگی به او ثابت کرده بود.
آن روز صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد، طبق معمول ناشتایی اش را با مرور کامنت های زیر پست های اینستایش باز کرد. اما کامنت آخر: مثل همیشه پای گلدان کاکتوسِ روی کتابخانه را فراموش نکن❤️
گلدان کاکتوس جای همیشگیِ نامه های مادر و دختری بود، از همان روزهای کودکی که سحر خواندن نمی دانست و مادر برایش با نقاشی نامه می نوشت. موبایل را کنار گذاشت، بلافاصله بلند شد و نامه را برداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شیرین ترین میوه ی دل مادر! سلام کوک ترین ساز زندگیِ من! سلام سحرم! چند سال پیش که برای اولین بار چادر را به انتخاب خودت روی سرت گذاشتی هرگز فراموش نمی کنم، با تک تک سلول های بدنم به آغوش کشیدمت وآن روز حس کردم شاد تر از من و شیرین تر از چهره ی معصومت روی زمین نیست. گفتی میخواهی باچادر حجب و حیایت بیشتر شود. نازنین مادر! این همان چادری است که روزی میخواستی برای بی میل کردن نگاه نامحرم سرت کنی. خودت برای آزردن چشم هوسرانان بی عفت انتخابش کردی، بعد هم گفتی امانت مادرم زهرا را حفظ می کنم، چه میراث پر ارزشی… آن روز وقتی وصیت نامه ی پدر شهیدت را که به حجاب سفارش کرده بود برایت خواندم، گفتی: گوش به فرمانم سرهنگ، جلوی عکسش تمام قد ایستادی و دستت را بالا بردی و به نشانه ی احترام سربازان گفتی اطاعت! و همه با هم غرق لذت شدیم. اما دیشب بعد از دیدن عکس های اینستایت نمی دانستم باید تکه های قلب شکسته ام را چه جور جمع کنم و بعد هم وصله ی هم. رفیق جانیِ من، سحرم، خوب نگاه کن ببین رسالت حجاب را کجای روزمرگی های زندگیت از یاد برده ای؟ و بدان من مثل همیشه کنارت هستم.
نامه تمام شد. اما سحر مانده بود و یک دنیا سرگردانی و علامت سؤال، با خودش می گفت: من چقدر عوض شدم، تبرج و خودنمایی در ظاهر و طرز پوششم بیداد می کند، گویی شهری می خواهم سراپا چشم شوند و مرا دریابند، چقدر بی انصافی کردم در حق این چادر، امانتت را چه ناامن کردم، ببخش حضرت مادر…
پشت نامه نوشت: سایه ی سرم، کنار تو محکم تر از همیشه ام. بعد هم نامه را گذاشت زیر گلدان کاکتوس.
حالا گاه اشک هایش را از روی صفحه ی موبایل پاک می کرد و گاه عکس ها را، همان هایی که با ژست های گوناگون و کمی آرایش شده آن هم با چادر در صفحه ی شخصی اش گذاشته بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد ممنونم مادر، ممنونم رفیق…
جلوی عکس پدر تمام قد ایستاد، در اوج دلتنگی های دخترانه اش به نشانه ی احترام یک سرباز ، پا جفت کرد و گفت: اطاعت سرهنگ.
مادرانه
خودم را که جای مادر همسرم میگذارم تازه غصه هایش را میفهمم.
بعد از سی و چند سال هنوز هم وقتی یادش می افتد که چطور پسرک یک ساله اش را روی دست برد بیمارستان و آنها به خاطر تب بالا و احتمال از دست رفتن کودک او را پذیرش نکردند، اشکش سرازیر میشود. بالاخره مادر است دیگر. این پسر که حالا برای خودش مردی شده میوه ی جانش است.
عزیز می گوید:” اگر هر روز صداشو نشوم دق میکنم. به بقیه ی بچه ها هم گفتم. اونا خودشونم خوب میدونن که این بچه برای من یه چیز دیگه است. جونم به جونش بسته است.”
وقتی پای درد و دل عزیز مینشینم و او از رنج هایش برای بزرگ کردن همسرم و بقیه فرزندانش میگوید تازه میفهمم آدم هر چقدر هم بزرگ شود و صاحب همسر و زندگی شود برای مادرش همان طفل یک ساله است که به خاطر تب کردنش شبانه روز پشت در بیمارستان گریه میکرده. اینجور وقت ها با خودم فکر میکنم ما عروس ها چطور به خودمان اجازه میدهیم با مادر همسرمان رفتار ناشایستی داشته باشیم؟ از اظهار محبتش به همسرمان ناراحت شویم یا حتی به حضورش حسادت ورزیم؟ مگر خود ما مادر نمیشویم؟ انگار قرار است بچه های ما هیچ وقت بزرگ نشوند و ازدواج نکنند.
همیشه اگر خودمان را جای والدین همسرمان بگذاریم میبینیم که طرف مقابل ما حق دارد. حق دارد دلش برای فرزندش تنگ شود. حق دارد نگران اداره کردن زندگی اش باشد. حق دارد به خاطر اشتباهات فرزندش ناراحت و نگران شود. اگر هم والدین همسرمان چیزی به ما بگویند یا کاری انجام دهند، حق دارند. چون آنها واقعا نگران آینده ی ما هستند.
همه ی ما بدهکاریم!
یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید.
بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود دیشب از صدای داد و بیداد و شکستن ظروف تا سپیده ی صبح خواب نداشتیم. من هم بابت بی خوابیِ دیشب کمی قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: به هر حال همسایگی است انشاءالله بیشتر مراعات حال هم را بکنیم…
چند روزی گذشت صداها چند بار دیگر تکرار شد و من نگرانِ این همه نزاعِ خانوادگیشان بودم.
بابت جلسه ای که خانمِ مدیر ساختمان ترتیب داده بود، منزلشان جمع شدیم. همه بودند جز خانم حیدری. ومن شنیدم همه ی آن چه را که باید می شنیدم. نمی دانم تا به حال شده از بهت خشکت بزند، یا تمام بدنت یخ کند؟ آنقدر شوکه شوی که زبانت بند بیاید؟ حالِ بدهکاری را درک کرده ای که درست موعد پرداختِ بدهی به قدری دست و بالش تنگ باشد که فقط شرمندگی برایش باقی بماند؟ این ها تمام احوالِ آن روز من بود.
35 سال از آن روزهایی که ما یک تنه، یک طرف و اکثر کشورهای جهان طرف دیگر بودند می گذرد، اما در منزلِ روبه روی ما هنوز بارقه هایش باقیست و انگار جنگ تمام نشده.
شب که شد با اختیار بیدار ماندم، این بار با شنیدن صداها گاه اشک ریختم و گاهی دعا کردم که مبادا بدهکاریم را فراموش کنم. من بدهکارِ خانم حیدری ام که حتما سال هاست طعم آرامش و امنیت همسرانه را نچشیده و شاید هر روز مشغول جمع و جور کردن خرابی هایِ حاصل از جنگ در منزلشان است!
بدهکار فرزندانشان، که خانه شان یا باید غرق دریای سکوت باشد یا طوفان زده از داد و بیداد و ناله های یک «مرد».
من امنیت و همه ی لحظات ناب و شیرین زندگی امروزم را بدهکارم به شما، ای مظلوم ترین شهیدانِ زنده جانبازان اعصاب و روان. همه ی ما بدهکاریم!
از جنس نور
جنس محبت شان فرق می کند. رنگ صداقت دارد و بوی پاکی می دهد. پدر و مادرم را می گویم.
مادرم سال و روز تولد مان را با تقویم طبیعت و حوادث روزگار به یاد می آورد. مثلا می داند که وقتی خواهر بزرگم نوپا بوده امام خمینی به ایران آمد. یا آن یکی خواهرم بیست روز بعد تابستان به دنیا آمده. برادرم زمان جنگ و من اولین پنجشنبه ی سال جدید. پدرم می دانست که ما به مدرسه می رویم و خوب درس می خوانیم اما نمی دانست کلاس چند هستیم. او را زیاد نمی دیدیم اما وقتی هم که می دیدیم، تماشای دست های مهربانش که از شدت جابجا کردن جعبه های چوبی سنگین میوه، حسابی زمخت و خشن شده بود، توجه مان را بیشتر جلب می کرد.
حالا سال ها گذشته و فرزندان شان، پدر یا مادر شده اند، ولی هنوز مهر پدری و مادری را نثارشان می کنند. هر بار که گوشی زنگ می خورد و من اسم “پدرم” یا “مادرم” را روی گوشی می بینم، قند در دلم آب می شود، اما لبخند تلخی بر لبم می نشیند، باز آن ها زودتر مرا یاد کردند، از شدت شرمندگی سرم را به سمت دیوار می چرخانم و جواب می دهم. مادرم می گوید: ببخش اگر مزاحم شدیم، اگر خواب بودی یا کار داشتی! گویی قلبم از شنیدن این جمله به آتش کشیده شد. در دل می گویم مادر!!!! تو چطور مزاحم من شدی، وقتی که از همان کودکی بی منت مهر مادری را به من هدیه داده ای، جز خوبی و محبت از شما چیزی ندیده ام.
وقتی زنگ خانه شان را می زنم و صدای مرا می شنوند، تا روی ایوان و حتی چند پله به استقبال می آیند، مادر، مرا به سینه چسبانده و نفس عمیقی می کشد. در دل می گویم: مادر ببخش اگر در نبود من، برای آرام نفس کشیدن هم قرار نداشتی!! مانند پروانه دور سرم می چرخند، سر سفره ی ناهار مادرم غذای کودکم را می دهد تا من آسوده غذا بخورم، به ظرف ها هم نباید دست بزنم. پدرم کوه استوار زندگی ام، پارک را بهانه می کند و کودکم را با خود همراه، تا من و مادرم پای سفره ی درد و دل های مادر و دختری مان بنشینیم. لا بلای خاطرات کودکی ام که گشتی می زنیم، دست های مهربانش را در دست می گیرم تا گرمای دستانش دلگرمم کند به مادر بودن.
خدایا در قرآن عزیز فرموده ای که به پدر و مادر خود نیکی کنید و اگر یکی یا هر دوی آن ها به سن پیری رسیدند به آن ها حتی “اُف” نگویید..خدایا پدر و مادرهای پیر ما، ما را شرمنده ی محبت شان کرده اند، ای کاش می دانستم چگونه ذره ای از مهربانی شان را جبران کنیم.
خدایا پدران و مادران پرکشیده به سوی خودت را هم در آغوش رحمتت غرق کن.آنها شعاع پرنوری از وجود مهربانت بودند.
مردی سرتا پا بصیرت
حتما باید زمان را متوقف کرد، ایستاد و کوله بار سفر را پر کرد از عبرت ها، بعد هم یا راه را تغییر داد یا جور دیگر تصمیم گرفت.
1400 سال پیش مردمِ خسته از ظلم های بنی اُمیّه حکومت فاسدتری را حمایت کردند و بنی عباس را سر کار آوردند. آری فریب خوردند چون بنی عباس برای جلب اعتماد مردم لباس دین به تن کرد، پرچم سیاه سوگواری رسول خدا را بلند کرد و شعار الرضا من آل محمد(یعنی برای بیعت با شخص برگزیده ای از خاندان محمد قیام کرده ایم) را سر داد. امّا امام صادق ع یقین داشتند که هردو حکومت فاسدند. پس فقط به روشنگری جامعه، نشر اسلام ناب و تربیت شاگرد پرداختند. کار ماندگار و سرتاپا بصیرتی که مذهب شیعه را از خطرات زیادی حفظ کرد.
حالا ۱۴۳۹ سال گذشته. انگار تاریخ تکرار شده. دشمن برای جلب اعتماد لباس دین به تن کرده و آنقدر موفق بوده که پشت بام ها پر شده از این بشقاب های فلزی…ماهواره! با دستان خودمان نشاندیمش بهترین جای منزل!
رابرت مرداک (مدیر شبکه های ماهواره ای)گفت: نیازی به جنگ با ایران نیست، زنِ ایرانی را که به فساد بکشانیم، خانواده و بعد هم ایران نابود خواهدشد. با عنایت کامل به فرهنگِ خانواده دوستیِ ایرانی، فیلم هایشان را ساختند. نقش اول فیلمشان را فاطمه نامیدند، عبادت هایش را نشانمان دادند، اما در عین حال فاطمه یک زن فاسد و خائن به همسر بود!
فریب نخوریم، تجربه ی مجدد برخی اشتباهات که در تاریخ دیده ایم، جبران ندارد. امروز روز ولادت امام ششم شیعیان است که ۴۰۰۰ هزار شاگرد تربیت کرد. بزرگواری که حتی مرکز مطالعات استراسبورگِ امریکا که متشکل از برترین دانشمندان جهان است، نتوانست در برابر جنبه ی علمی ایشان سکوت کند و اقرار کردکه ایشان مغز متفکر جهان شیعه است!