مادرانه
خودم را که جای مادر همسرم میگذارم تازه غصه هایش را میفهمم.
بعد از سی و چند سال هنوز هم وقتی یادش می افتد که چطور پسرک یک ساله اش را روی دست برد بیمارستان و آنها به خاطر تب بالا و احتمال از دست رفتن کودک او را پذیرش نکردند، اشکش سرازیر میشود. بالاخره مادر است دیگر. این پسر که حالا برای خودش مردی شده میوه ی جانش است.
عزیز می گوید:” اگر هر روز صداشو نشوم دق میکنم. به بقیه ی بچه ها هم گفتم. اونا خودشونم خوب میدونن که این بچه برای من یه چیز دیگه است. جونم به جونش بسته است.”
وقتی پای درد و دل عزیز مینشینم و او از رنج هایش برای بزرگ کردن همسرم و بقیه فرزندانش میگوید تازه میفهمم آدم هر چقدر هم بزرگ شود و صاحب همسر و زندگی شود برای مادرش همان طفل یک ساله است که به خاطر تب کردنش شبانه روز پشت در بیمارستان گریه میکرده. اینجور وقت ها با خودم فکر میکنم ما عروس ها چطور به خودمان اجازه میدهیم با مادر همسرمان رفتار ناشایستی داشته باشیم؟ از اظهار محبتش به همسرمان ناراحت شویم یا حتی به حضورش حسادت ورزیم؟ مگر خود ما مادر نمیشویم؟ انگار قرار است بچه های ما هیچ وقت بزرگ نشوند و ازدواج نکنند.
همیشه اگر خودمان را جای والدین همسرمان بگذاریم میبینیم که طرف مقابل ما حق دارد. حق دارد دلش برای فرزندش تنگ شود. حق دارد نگران اداره کردن زندگی اش باشد. حق دارد به خاطر اشتباهات فرزندش ناراحت و نگران شود. اگر هم والدین همسرمان چیزی به ما بگویند یا کاری انجام دهند، حق دارند. چون آنها واقعا نگران آینده ی ما هستند.