بال فروتنی
مادر، خانه را آب و جارو کرده بود. غذای مورد علاقهی بچهها و نوههایش را پخته و منتظر آمدنشان بود. فرزندانش، معمولا روزهای جمعه، به خانهاش میآمدند و خانه بوی زندگی میگرفت. آن روز اما، هیچکدام از بچهها نیامدند و غذاهای مادر به انتظار میهمان در قابلمهها ماند.
مادر گوشی را برداشت و به تکتک دخترها و پسرهایش زنگ زد و از آنها پرسید که چرا امروز نیامدهاید. همهشان گفتند: “خودت دوست نداری ما به خانهات بیاییم. بچهها سروصدا میکنند ناراحت میشوی. ظرفها را میشوییم، میگویی مراقب باشید بشقابهایم را لبپر نکنید. دائما غر میزنی، به بچهها تشر میزنی و اعصابشان را نداری. ما هم تصمیم گرفتیم دیر به دیر بیاییم که مزاحم آسایشت نشویم.”
مادر با آخرین دخترش که حرف زد، مدتی طولانی در سکوت فرو رفت و دانههای اشک را به میهمانی گونههایش فرستاد؛ دلش برای بچههایش تنگ شده بود. با خودش فکر میکرد: بچهها راست میگویند، حساس و زودرنج شده، نوههایش از دیوار راست بالا میروند و او ناراحت میشود. بچهها فوتبال میبینند و گُل، گُل میگویند و او ناراحت میشود. نگران لبپر شدن ظرفها و لکهای روی فرش و مبلش هم هست.
اما بچههایش بدانند، انسان به پیری که نزدیک میشود، سودا در او غلبه میکند. در این حالت، حوصله محبت کردن ندارد اما توقع محبت دارد. راهحل یقینا، دوری نیست. بلکه فواصل دیدار را زیاد و مدت حضورشان را کم کنند. محبت به افراد سودایی، سودا را در آنها کاهش میدهد. با این نگاه به آیه قرآن توجه کنیم که میفرماید: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّياني صَغيرا» (سورة اسراء، آیة24)؛ «و از سر مهر، بال فروتنى براى آندو فرو آور؛ و بگو: پروردگارا! آندو را رحمت كن، همانگونه كه مرا در خردى پرورش دادند.»
یادمان باشد، کودکی ما در غرزدنهای مداوم ، استرسها و ترسهای نبودنشان و بودن در آغوش پرمهرشان گذشت است. پس کمترین کار این است که بال فروتنی را بگشاییم و مهر را با تمام وجود تقدیشان کنیم.
حلیم و زندگی
تا حالا دقت کرده اید که ما در شبانه روز مدام با خودمان در حال صحبت کردن هستیم؟
گاهی این حرف زدنها در ذهن ما جاریست. گاهی لبهایمان هم تکان میخورد. و گاهی بلند بلند با خودمان به صحبت مینشینیم.
خودِ من گاهی وقتها با خودم میگوید:” راست گفتی! همین کار رو میکنیم.” و خودم آن خودِ من را تحسین میکند و دوتایی با هم خوشحال میشوند.
گاهی هم بین من و خودم دعواست. خود من همچین تشرهای تندی بهم میزند که به خودم میلرزم. بعد هم ناخودآگاه اشکهایم جاری میشود.
گهگداری هم خودم را به تنبلی میزنم و هرچه خودِ من بهم میگوید محلش نمیگذارم. البته همیشه هم این تنبلیهایم خوب نیست. بعضی وقتها برای خودم دردسر درست میکند.
خودمانیم. خودمان با خودمان چقدر درگیریم!
امشب که حلیم بارگذاشتم، موقع خوابیدن خود نگرانم بهم گفت:” اگر بخوابی غذات میسوزه. باید یه کاری کنی نخوابی یا هوشیار بخوابی.” بعد برای اینکه به خودم توجه دهم بلند با خودم گفتم:” غذام رو گازه. نخوابم بسوزه؟!” دوباره خود تنبلم گفت:” نه بابا! خیالت راحت. زیرش کمه.آبشم که زیاده. نمیسوزه بگیر بخواب.” دوباره خود نگرانم گفت:” اگر بیخیالش شم صبح پاشم ببینم حلیم نازنینم سوخته چی؟”
در وسط هیاهوهای نفسم با خودم تصمیم گرفتم مداد بردارم و بنویسم. شاید نوشتن کمک کند دیرتر بخوابم و حلیم را بپایم که نسوزد.
حالا نفس نگرانم بهم میگوید:” زندگی مشترک هم مثل حلیم پختن قلق دارد. مراقبت زیاد میخواهد. باید حواست باشد. مبادا بخوابی و زندگیات ته بگیرد! اگر خاموشش کنی یا شعله اش بیش از حد کم باشد هم که نمیپزد. گندمهایش همان طور نپخته و قلمبه یک طرف میماند و آبش یک طرف.”
راست میگوید. موقع زندگی کردن باید همیشه هوشیار بخوابی. باید حواست به زندگی ات باشد تا هم خوب بپزد و نرم و لطیف شود و هم جا بیافتد و خوشمزه شود و هم ته نگیرد و نسوزد.
همدلی در رمضان
چشم هایم را می بندم و دفتر خاطرات ذهنم را ورق می زنم. هر جا که عطر خوش یاد خدا پیچیده، حال و هوای رمضان دارد.
اولین سالی که روزه بر من واجب شد، فصل زمستان بود. در آن روزهای سرد، ماه مبارک رمضان به خانه ها گرمای خاصی می بخشید. کوتاه بودن زمان سحر تا افطار هم، روزه را برای روزه اولی ها آسان تر می کرد. تمام محله بوی رمضان می داد. ماه خدا حرمت داشت، کسی را در خیابان در حال روزه خواری نمی دیدم. آن روزها کلاس سوم ابتدایی بودم. عصر وقتی از مدرسه به خانه بر می گشتم سفره ی افطار پهن بود و من از اینکه در کلاس رمضان، درس روزه داری را با موفقیت می گذراندم، خوشحال بودم. در شب های سرد و بلند زمستان زود به رخت خواب می رفتم تا موقع سحر راحت تر از بستر گرم و نرم خود بیدار شوم. ساعت کوکیِ سبز رنگی که گنبد و گلدسته داشت و اذان پخش می کرد، پدرم را برای مناجات و مادرم را برای آماده کردن سفره ی سحر، زودتر از ما بیدار می کرد. پدر و مادرم مقید بودند که برای افطار و سحر غذای مناسبی تهیه کنند تا من و بقیه خواهرها و برادرم، تحمل روزه داری را داشته باشیم.
آن شب ها، شنیدن دعای سحر با نوای ماندگار آقای قهار از رادیوی کوچک زرد رنگ، حال و هوای خاصی به لحظات سحرمان می داد. به یاد دارم که مادرم به من که از بقیه کوچک تر بودم سفارش می کرد تا از روی ایوان، به خانه ی همسایه ها نگاه بیاندازم تا از روشن بودن لامپ ها و بیدار بودنشان برای سحر، مطمئن شوم. اگر می فهمیدم که بیدار نیستند، زنگ خانه شان را می زدم. بعد ها که همه ی خانه ها تلفن داشتند، با زنگ زدن به خانه ی خاله ام که در محله ی دیگری ساکن بودند، آن ها را هم برای سحر بیدار می کردیم. این حس همدلی و اینکه همدیگر را در اطاعت از فرمان خدا یاری می دادیم، لذت بخش بود و خاطره ی شیرینی از ماه رمضان را برایم به یادگار گذاشته است.
به نام پدر
روز پدر، تصمیم گرفتم گوشه ای از دفتر خاطراتی که از پدر در ذهن دارم را ورق بزنم. از قدیمی ترین خاطراتی که در مورد پدرم به یاد می آورم، مربوط به چهار سالگی من است. زمانی که پدربزرگم آخرین روزهای زندگی اش را در خانه ی ما می گذراند.
من پدرم را می دیدم که پدرش را نظافت می کرد. موی سرش را می تراشید. چون پدربزرگ زمین گیر بود، او را به دوش می کشید و تا حمام می برد. و وقتی بالای سر پدربزرگ با گریه قرآن می خواند را درخاطر دارم.
سالی را به یاد می آورم که پدر چندین ماه دور از خانه در شهری دیگر در باغ پرتقال کار می کرد. روزی که به خانه ی همسایه تلفن زده بود، من به همراه مادرم رفتم تا با او حرف بزنم. اما بغض امانم نداد. مادر گوشی را گرفت و وقتی به من گفت که پدر می گوید برایت عروسک خریده و تا چند روز دیگر خواهد آمد، درد فراغ کودکانه ام کمی تسکین یافت و من یادم هست که روزها و شب ها منتظر آمدن او و دیدن عروسکم بودم. عروسکی زیبا و جدید که هیچ کدام از دختران محل ما نظیر آن را نداشتند. وقتی پستانک دهانش را در می آوردم گریه می کرد، وقتی در دهانش می گذاشتم می خندید.
پدر بود که اسامی چهارده معصوم را به من یاد داد. وقتی تمام اسامی را بدون اشتباه برایش گفتم، به من قول داد که برایم یخچال اسباب بازی که به تازگی به بازار آمده، بخرد. و او به قولش عمل کرد. و من هنوز آن عروسک و یخچال را دارم. در حال و هوای کودکانه، پدر را می دیدم که در غیر از وقت نماز هم وضو می گرفت. بعدها فهمیدم که او همیشه دائم الوضو بود. من صبح ها با صدای قرآن خواندن پدر از خواب بلند می شدم. و او دقایقی بعد به سرکار می رفت. تا پاسی از شب که به خانه می آمد. و دستانش را که از جابجا کردن جعبه های چوبی میوه، زمخت و خشک شده بود، چرب می کرد.
ده یازده ساله بودم. همکلاسی هایم ایام فاطمیه را نمی شناختند. اما من هر شب منتظر بودم تا پدر بیاید و به مجلس روضه برویم. او هر شب برایمان بستنی می خرید. حتی وقتی ما می گفتیم نخر، نمی خوریم! او می گفت: این جایزه ی شماست که به روضه آمدید. پدرم هرگز من و خواهرانم را به خواندن نماز و داشتن چادر به عنوان حجاب، مجبور نکرد. بلکه حلاوت دین، خواندن نماز و شوق پوشیدن چادر، با برخوردهای خوب پدر بود که به جان ما نشست. و من هر چه دارم از پدرم دارم.
سایه ی پدر هنوز بر سر ماست. فکر اینکه پدر روزی در کنار من نباشد، برایم زجرآور است. سایه ی پدرهای زمینی برسرمان مستدام و روح تمام پدران آسمانی شاد.
سنت یا مدرنیته؟!
سنت یا مدرنیته؟!
جلوی کشوی لباسهایش نشسته و یکییکی لباسها را تا میکند و داخل چمدان میگذارد، همهی لباسهایش را، حتی آنهایی را که در مهمانیها میپوشد. جهرهاش کمی غمگین است، چیزی در وجودش با او نجوا میکند، احساس غربت و شاید تنهایی در آیندهای که نمیداند چه خبر است. قطرات اشک، ته چشمهایش خانه کرده و اجازه ندارد گونههایش را لمس کند.
مادرش پشت در اتاق ایستاده و دست راستش را روی درِ بسته گذاشته و به اشکهایش فرصت میدهد گونههایش را نوازش کند. کودکی دخترش چه زود تمام شده، به چشم برهمزدنی بزرگ شده و میخواهد خانه را ترک کند.
امروز صبح، کتابها، لپتاب و وسایل دیگرش را به خانهی جدید برده، فقط لباسهایش مانده که انگار میخواست با آنها حضورش را در خانهی پدری طولانیتر کند و شاید کمی در گذشته بماند.
از وقتی خانه اجاره کرده و وسایلش را جمع میکند، به دنبال محبتهای مادرش در خاطرهاش میگردد، شاید هم دستهای پدرش، که روزگاری دیگر فرصت نداشت موهای دخترکش را شانه کند. او باید زبالههای سطح شهر را جمع میکرد و بعد هم میرفت سر ساختمان که نگهبانی بدهد، خواهرش جهیزیه میخواست.
چند روز پیش، با هاله در پارک بانوان قرار داشت.هاله، سالها قبل از خانهی پدری رفته بود و مستقل زندگی میکرد. آرایشگری یاد گرفته و در یک سالن بزرگ صندلی داشت. خودش میگفت درآمد خوبی دارد و از عهدهی مخارج آزادیاش برمیآید. اما میگفت: تنها زندگی کردن، بدون آنکه صدایی در خانهات بپیچد، کار سادهای نیست. تو در خانهات فقط میتوانی صدای تلوزیون را بشنوی، که هرچه آنرا بلندتر میکنی، چیزی از تنهایی تو کم نمیکند، اما شاید چیزی به آن اضاافه کند. گاهی هم صدای زنگ تلفن و کسیکه پشت سیمهای آن به تو میگوید دلش برایت تنگ شده، سکوت خانهات را میشکند. اما این صدا به تو یادآوری میکند چقدر تنهایی، خوشحالت نمیکند، اما خودکرده را تدبیر نیست.
نسیم هم به جمع آنها اضافه میشود، به زحمت 25 سال دارد، اما انگار زن 40 سالهایست که سرد و گرم زندگی را خیلی چشیده است، شکستگیاش را پشت خروارها آرایش پنهان کرده است. ظاهرش با موهای رنگگرده، ابروهای تاتو، گونههای برجسته، بینی سربالا و لبهای پروتز برای تغییر لحن صدا یا شاید عشوههای از سر بیعاری، غلطانداز است. زبان که بازمیکند، عشوهها ته میکشد، نگاه به دوردست و خیره شدن در ابدیتی که آزارش میدهد، بیعاریاش را پنهان میسازد.
یکسال زندگی مشترک داشته و جداشده است. حالا تنها در یک خانهی 40 متری زندگی میکند، شغلش دستفروشی در مترو است. ظاهرش را همانجا عوض کرده و با پسانداز یکسالش به ترکیه و تایلند و گاهی مالزی میرود و خستگیاش را تمام میکند. با خودش روراست نیست، سعی میکند ژست خوشبختی بگیرد. اما معلوم است که قرص اعصاب میخورد.
نسیمها و هالهها و ریحانهها، افسردههای فردایی هستند که امروزشان با رفتن از آغوش گرم مادر معنا شده و فردایشان روزی است که روبهروی مشاور نشسته و زندگیشان را برای خودشان روایت میکنند. کاش میدانستیم غربیها سنتهای بهتری هم دارند، همهی سنتهایشان خانواده خرابکن نیست، آنها را هم میشود الگو کرد، اگر سنتهای خودمان برایمان تکراری شدهاند.