آنچه که مشاوران تحصیلی به شما نمیگویند!
بسم الله الرحمن الرحیم
برنامهٔ عصر جدید با خودش، فکر تازهای را مهمان ذهنم کرده است، اینکه هر بار بعد از برنامه با خودم خلوت کنم: «من چه استعدادی دارم؟ من میخواهم برای زندگیام و برای بقیهٔ آدمها چه کار کنم؟»
شاید استعداد من از جنس استعدادهایی که در قاب این جعبهٔ جادو نشان دادنی هستند، نباشد. امروز با خودم فکر کردم و این یک سال در حوزه درس خواندن را مرور کردم. فهمیدم انسانها بیش از آنکه به استعداد نیاز داشته باشند، به عشق محتاجاند! آدمها باید عاشق کاری باشند تا در آن استعداد داشته باشند و اینها را نمیشود با چند آزمون روانشناسی و نمرهٔ ریاضی و فیزیک دبیرستان، فهمید.
عشق آدمها، از هدف و انگیزهٔ آنها سرچشمه میگیرد.
میخواهم خودم را از بند این مقدمه رها کنم. باید سر اصل مطلب بروم. این روزهای من شده است لذت بردن، ولع داشتن به مطالعه، عطش به کتاب.
این روزهای منی که فکر میکردم آدمِ درس خواندن نیستم!
منی که از درس خواندن فراری بودم و حالا همهچیز را مزاحم درس خواندن میبینم! نه درس خواندن را مزاحم علاقههایم!
پس از سالها تجربه کردنهای دوستنداشتنی تحصیلی، در این دو ترم، مشغول ساختن خودم و رابطهام با درس خواندن شدم. دیدم وقتی انگیزه دارم، خط به خط کتابها برایم دوستداشتنیاند. حتی درسهای کارگاهی برایم شیرین میشوند، نه که خسته نشوم، نه که هیچوقت بیحوصله نباشم، نه! اما برآیند رابطهام با درس، عشق است و شیفتگی!
دارم فکر میکنم چرا مشاورهای کنکور، سر و دست میشکنند برای انگیزه دادن به دانش آموزان؟ اصلاً وقتی عاشق هدف و درسهایت هستی، چه نیازی هست فقط به هوای رهایی تست بزنی؟ باید با عشق سر تستها بنشینی و غصهات بگیرد وقتی به جدایی از درس خواندن فکر میکنی…
اما مشکل جامعهٔ ما این است: درس خواندن به هر قیمتی.
هنر شده است مدرک داشتن، لیسانس گرفتن، دکتر شدن… هنر این نیست که با عشق به کاری مشغول باشی. ورزشکار، هنرمند، نویسنده…
همهچیز شده است ویترین، پول درآوردن، کدام رشته پول بیشتری دارد، کدام رشته جایگاه اجتماعیاش بهتر است… و عشق این روزها شده است حلقهٔ گمشدهٔ آنها که باید به دنبال دانش باشند، اما از این جستن، فقط نام آن را یدک میکشند…
اینها به مدرسه و دانشگاه و حوزه ختم نمیشود. به محل کار کشیده میشود، کارمندانی خموده به جامعه تحویل میدهد، معلمانی افسرده بار میآورد… هرچند نمیشود همهچیز را به عشق هم ربط داد و باید یقهٔ متولیان سیاستهای کلان کشور را هم گرفت، اما آیا واقعاً میشود همهچیز را هم به نابسامانیهای اجتماعی و بیعدالتیهای جامعه نسبت داد؟
این بیهدفی، از کجا سرچشمه میگیرد؟ بیهدفی که به دنبالش بیعلاقگی و بیانگیزگی خواهد آمد…
وقتی زندگی گذشتگان را مرور میکنیم به چه چیزی میرسیم؟ کسانی که با نور شمع کتاب میخواندند، کسانی که برای درس خواندن مبارزه میکردند، کسانی که تا پای جان پیش میرفتند و از نتیجه هیچ نمیدانستند! برای آنها روند، مهمتر از نتیجه بود. به آخرش فکر نمیکردند. به عشق میاندیشیدند.
انسان اگر با عشق زندگی کند، حتی اگر به بیپولی برسد، حتی اگر نان خشک سق بزند، حتی اگر سقف بالای سر نداشته باشد، دلخوش است به اینکه آنطور که دوست داشته، زندگی کرده است. حسرتی بر دلش نمیماند. و مگر خدایی که حسابوکتابش از همه دقیقتر است، میشود مزد کسی را که با تمام وجود و برای رضای او تلاش میکند، ندهد…
همهٔ اینها کنار قطعههای بستهٔ کاملی از باورها، انسان را به انسانیت میرساند و به هدف حقیقیاش از خلقت نزدیک میکند.
کار این روزهای من در حوزه، لذت بردن است. اگر از چیزی ناراحت باشم، از مهندس نشدن نیست! از عمریست که پای آنچه برایش هدف نداشتم، تلف کردم.
کاش مشاوران مدرسه، بهجای اینکه فکر و ذکرشان کنکور باشد، به دانشآموزها کمک کنند خودشان را بشناسند. کاش خانوادهها بهجای رؤیا بافتن برای آیندهٔ شغلی فرزندانشان، به بحران بیعشقی آنها فکر کنند!
آدم بدون عشق، آدم بدون هدف، آدم بدون انگیزه، میشود یک ربات بیفایده… همهچیزش میشود از روی اکراه و اجبار.
کاش ما آدمها، خدا را و عشق را باور میکردیم. کاش ایمان میآوردیم روزی را خداست که میرساند و ما فقط باید رسالت و عشقمان را پیدا کنیم و برایش از جان مایه بگذاریم… این آرمانها باید جهانی بشود و میشود! چون آرامش این انسان سردرگم، در همین آرزوها نهفته است…
من در مدینهٔ فاضله، در یک اتوپیای بینقص، در آرمانشهری رؤیایی زندگی نمیکنم، طعم سرخوردگی را چشیدهام، اما طعم مبارزه برای رسیدن به آن آرزوهای دستیافتنی، هزار بار شیرینتر از شکستهاست…
از حوزه ممنونم که لذت درس خواندن را به من چشاند. فرقی نمیکند کجا مشغول باشی، مهم این است که بدانی مشغول چه هستی!
امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «خداوند رحمت کند کسی را که بداند از کجا آمده و در کجاست و به کجا خواهد رفت.»
و من فکر میکنم در مملکت امام زمان (عج)، زی طلبگی باید همهگیر باشد. امام زمان (عج) به تمام نیروها احتیاج دارد، تمدن اسلامی تشنهٔ همهٔ نیروهای متخصص و متعهد است و حلقهٔ گمشدهٔ همهٔ آنها که در حسرت ساختن آرمانشهر سرگرداناند، همین سبک زندگیست. وقتی بهجای «زی شیعیان»، «زی طلبگی» نام سبک زندگی سرباز امام زمان (عج) شود، ناچار به یک سکولاریزهٔ دینی رسیدهایم! در تمدن اسلامی، همه باید مانند طلاب، با عشق زندگی کنند و فرق طلاب با دیگران باید فقط در علمشان باشد!
من از حوزه ممنونم که به من فهماند عاشق چه هستم؛ که به من ثابت کرد راه را درست آمدهام و خدا کند همهٔ بندگان خدا، عشق را بیابند و مزهٔ زندگی را بچشند…
دختر است دیگر!
بعضی وقتها دخترها پارک دوبلشان ضعیف است. تعارف که نداریم. خودِ من با سلام و صلوات پارک دوبلم را زدم و سرهنگ قبولم کرد! هنوز هم که هنوز است، اگر از وجود پارکینگ در مقصدم مطمئن نباشم، ماشین را بیرون نمیبرم.
بعضی وقتها دخترها، دلشان اذیت کردن برادرشان را میخواهد. میروند و آهسته وقتی دارد با هیجان فوتبال نگاه میکند، محکم زیر پایش میزنند و فرار میکنند. او هم که یک ثانیهی فوتبالش را نمیخواهد از دست بدهد، با فریاد میگوید: «حیف که الان فوتباله، والا حالتو جا میآوردم.»
دلشان گاهی میخواهد خودشان را برای پدر و مادرشان لوس کنند. الکی بغض میکنند و کنار پدرشان مینشینند. پدر هم دستی روی سرش میکشد و میگوید:« کی اشک دختر منو درآورده، برم بزنمش!». همین حس حمایت و داشتن پشتوانه، تا هفتهها شارژشان میکند.
دلشان گاهی میخواهد بنشینند و بی دلیل گریه کنند. آه و ناله سر بدهند و از زمین و زمان شاکی باشند. اراده کنند و تا آخرین برگ دستمال کاغذی را، خرج اشکهای تمساحیشان کنند.
دلشان گاهی میخواهد، چند متر لواشک بخرند و در هزارجای اتاقشان جاساز کنند و وقتی ببینند برادر شیطانشان یکی از جاسازها را خورده است، شیون و زاری سر بدهند و ناله و فغانشان گوش فلک را کر کند؛ فقط بخاطر دو سانت لواشک!
دلشان میخواهد..
دختران آنقدر لطیفند، آنقدر دنیایشان صورتی و پنبهای است، آنقدر مثل گل خوشبو و حساسند که باید قدرشان را دانست. دختر در هر سنی که باشد شیرین است. دختر برکت زندگیها میشود و نشاط و شادی را به همهی اعضای خانه، تزریق میکند.
دختر که باشد، جیغ و داد هست، بدو بدو و شیطنت هست و فضای خانه پر از موج میشود مدام. گاهی موج شادی و خنده، گاهی موج غم و دلتنگی!
هرجور که باشد دختر است دیگر، حساسیتهای خودش را دارد و فقط خدا میداند این جنس لطیف در هر لحظه واقعا چه میخواهد؟
روز دختر به همهی گلدخترها مبارک!
بگذار قورمهسبزیات جا بیفتد!
اصلا کاری به کار این ازدواجهای فانتزی و به اصطلاح رمانتیک ندارم. به عشق در یک نگاه هم معتقد نیستم. میخواهم درمورد ازدواجهای منطقی و اصولی که از ابتدا بر پایه منطق و تحقیق و چکشکاری صورت گرفته حرف بزنم.
این زندگیها وقتی میخواهند شروع شوند، پر از شادی و خوشی هستند. عروس بلهاش را با عسل شیرین میکند و تا ابد در قلبش، شهد خوش طعم آن کلمه سه حرفی را ذخیره میکند. داماد هم بله میگوید و یک عمر مسئولیت زن و بچه را میپذیرد. ممکن است بعد از گذشت یک سال، یک ماه، یا حتی یک هفته، اختلافات ریز و درشت آغاز شود. خب طبیعیاست. وقتی تازه همه مواد را داخل قابلمه بریزید و زیرش را روشن کنید، قُلهای اول و دوم را که بزند، کمی آزاردهنده است. تازه آن موقع غذا مزه آب هم میدهد.
کمی زمان نیاز داریم تا لوبیا و سبزی با هم قُل بزنند. گفتگوهایشان را در قابلمه زندگی، تحت فشار قُلقُلهای بالای سرشان انجام دهند. کمی رنگ به رنگ شوند و آرام آرام با هم صحبت کنند. کمی که قورمه قُل زد، زیرش را کم میکنیم. باید بگذاریم یکی دو سالی از زندگی مشترک بگذرد.
تازه آن موقع باز هم جا افتاده نیست. بازهم اختلاف هست. سبزی و لوبیا هر کدامش یک طرف خورشت ایستاده. اصلا همین اختلافها خوشمزهاش میکند. فکر کنید در قورمه سبزی همه چیز طعم شنبلیله داشته باشد. چه میشود؟
گوشتها را هم از همان ابتدا ریختهایم. گوشتهای زندگی، بچههایمان هستند. باید زود به دنیا بیایند تا در مسیر جا افتادن قورمهی زندگی، آنها هم آبدیده و پخته شوند. اگر دیر بیایند، درست نمیپزند و جا نمیافتند.
حالا یک ساعت پایانی آخر کار قورمه سبزی است. باید چند عدد لیمو عمانی داخل قابلمه بریزیم و بگذاریم با مواد بپزد و جابیفتد. اگر ترش و خوشمزه باشد، خورش بی نظیر میشود. اگر یکی دوتایش تلخ باشند، طعم خورشتمان کمی تاثیر میپذیرد ولی همان خوشمزگی را در خودش درست میکند.
این لیموهای آخر قورمه سبزی، عروس و دامادند که آخر کار به قورمه سبزیِ زندگی اضافه میشوند و مزهاش را عجیب تحت تاثیر قرار میدهند. اگر درست انتخاب شده باشند، قورمه سبزیمان خوشمزه و جا افتاده میشود. والا که…
اگر بگذاریم قورمه سبزی زندگیمان خوب جا بیفتد، اگر همان سالهای اول انتظار جا افتادگی و پختکی از هم نداشته باشیم. اگر از همان اول بسمالله انتظار ورود به بهشت برین نداشته باشیم. اگر صبوری کنیم و اجازه دهیم مزههای قورمه که همان نظرات مختلف هر دو نفر هستند، خوب در هم حل شوند، خوب بپزند، چند سال که بگذرد، شاهد یک زندگی جا افتاده و پخته خواهیم بود. یک زندگی با عطر و طعم قورمهسبزیهای مادر بزرگ که همه انگشتان دستمان را با آن میخوردیم.
افطاری با طعم آبنبات
قوری که درحالت آماده باش بود، به محض جوش آمدن آبِ سماور گازی، وظیفه خطیر دم کردن چای را بر عهده گرفت. صدای قلقل سماور و شرشر آبجوش در هم پیچیده بود. ماموریت قوری که به خوبی به پایان رسید، سماور از سر آسودگی بخارش را به هوا فرستاد و نفس راحتی کشید.
در این میان استکان ها خودی نشان دادند و جیرینگ جیرینگ کنان در میان سینی ارغوانی رنگ جهیزیه ی خانجون جای گرفتند. چای هم مبادی آداب، درون استکان ها جا خوش کرد و اجازه داد که عطر دارچینش فضا را عطراگین کند.
سفره ی افطاری روی ایوان پهن شده بود و با دست و دلبازی اهل خانه را به سمت خویش فرا میخواند. صدای محوی از رادیوی قدیمی روی طاقچه که به تازگی از تعمیرگاه ترخیص شده بود، به گوش میرسید که فضا را مزین کرده بود به نوای اللهم لک صمنا…
چشمان درشت مشکی اش سفره ی چیده شده را از نظر می گذراند تا به خوراکی مورد علاقه اش رسید. دقیقا رو به روی ظرف بامیه ها نشست بود و زیر چشمی بامیه ها را دید میزد. بامیه ها را نگو که خوش رنگ و لعاب تر از همیشه پیش چشمانش خود نمایی می کردند. از حالتش پیدا بود که دل توی دلش نیست تا زودتر اذان بگویند و او بتواند با فراغ بال دخل بامیه ها را در بیاورد.
خانجون با عشق حواسش به کارهای پسرک بود. عینکش را جابهجا کرد و با مهربانی گفت:” پسرم بیا یه چند خط قرآن برای من بخون ببینم. میخوام بهت جایزه بدم”. او هم قرآن را گشود و با ژست مخصوص خودش سوره ی حمد را از حفظ خواند.
خانجون از زیر چارقد گل دارش کیسه ی آبی رنگش را درآورد و آبنباتهای رنگی رنگی، شده بود هدیه ی قرآن خواندن پسرک. هدیه اش را که دید با ذوق خودش را در آغوش مادر بزرگش پرت کرد. شاداب تر از همیشه مشت پر از آبنباتش را دید و در دلش برایشان نقشه کشید. افطار اولین روزه اش را با آبنبات رنگی باز کرد و روح وجودش رنگی تر از رنگ آبنبات ها ی رنگین شد.
پ.ن: برای روزه دار دو شادی است : یکی موقع افطارش و شادی دیگر روزی که پروردگارش را ملاقات میکند.
(وسائل الشیعه کتاب الصوم باب استحباب صوم کل یوم عدا الایام المحرمة حدیث 30)
آخرین چرخش عقربه ها
نشستهام توی ماشین؛ وسط یکی از خیابان های اصلی شهر. چشم هایم برق می زنند از دیدن یک عالمه خوشی کوچک و دمدستی. رهگذرها اما بی تفاوت؛ از نگاه های دنبالگر من، رد می شوند.
روسری رو سر دختربچه ای می رقصد و نظم موهایش را بهم می ریزد. چند ماهی قرمزیِ بی رمق و مُردنی تهِ ظرف مانده؛ سبزه ها بیش از مقدار لازم قد کشیده اند. زمان با شتاب ثابت همیشگی حرکت می کند و آدم ها با سرعت بیشتری می دوند تا از او جلو بزنند لااقل همین امروز را. در اینمیان یک جعبه کوچک شیرینی و یک روغنِ مایع توازن دست مادری را برقرارکرده.
امروز دلم می خواهد خوشبختی های دمدستی را برایتان مرور کنم والا از رنگ پریدگی چادرش هم می گفتم. اصلا یک روغن مایعِ تنها و یک جعبه شیرینی کوچک در آخرین ساعت های سال چه معنایی می تواند داشته باشد؟ هوای دستهای خالی را داشته باشیم تا سفرهای این روزها خالی نماند.
#ترنم_عبادی