آخرین چرخش عقربه ها
نشستهام توی ماشین؛ وسط یکی از خیابان های اصلی شهر. چشم هایم برق می زنند از دیدن یک عالمه خوشی کوچک و دمدستی. رهگذرها اما بی تفاوت؛ از نگاه های دنبالگر من، رد می شوند.
روسری رو سر دختربچه ای می رقصد و نظم موهایش را بهم می ریزد. چند ماهی قرمزیِ بی رمق و مُردنی تهِ ظرف مانده؛ سبزه ها بیش از مقدار لازم قد کشیده اند. زمان با شتاب ثابت همیشگی حرکت می کند و آدم ها با سرعت بیشتری می دوند تا از او جلو بزنند لااقل همین امروز را. در اینمیان یک جعبه کوچک شیرینی و یک روغنِ مایع توازن دست مادری را برقرارکرده.
امروز دلم می خواهد خوشبختی های دمدستی را برایتان مرور کنم والا از رنگ پریدگی چادرش هم می گفتم. اصلا یک روغن مایعِ تنها و یک جعبه شیرینی کوچک در آخرین ساعت های سال چه معنایی می تواند داشته باشد؟ هوای دستهای خالی را داشته باشیم تا سفرهای این روزها خالی نماند.
#ترنم_عبادی