گاهی نگاهی
گل آفتابگردان را دیده ای، آفتاب هرجا باشد رویش به سوی اوست، نباشد غمگین است، سرش پایین است. در عالم نباتیش فهمیده تکلیفش چیست.
منتظر مهدی باشی و رو بدنیا کنی فرسنگ ها عقب افتاده ای از نباتات. بیدار میشوی سلام بده به امام زمانت، اربابرجوع، راه می اندازی سلام بده به مهدی فاطمه. توی پارک قدم می زنی سلام بده به یوسف زهرا. هی بگو آقا من هستم، حواسم به شماست آفتاب عالم تاب. کم کم ملکه می شود برایت، زندگی ات رنگ انتظار می گیرد. ثابت قدم باشی یکدفعه به تو نگاه می کند، ببینم این کیست آینه دلش را به سمت ما تنظیم کرده….
و مگر ما چه می خواهیم جز اینکه گاهی نگاهی…
و منعت السماء
َآن وقت ها هنوز تن پروری گریبان گیر اهل روستا نشده بود. زمستان ها برف می آمد، چه برفی! آقاجان از سرشب تا صبح چندبار می رفت و پشت بام را پایین می کرد. بعد با حوصله نردبان سنگ را روی بام گلی می چرخاند و می گرداند تا نکند سوراخی، منفذی باقی بماند و سقف چکه کند. طفلی هنوز دستکش ها و جوراب های پشمی اش را در نیاورده بود که دوباره برفی سنگین باریدن می گرفت؛ با این همه اهل روستا به فکر شیروانی کردن بام ها نبودند. سقف خانه همسایه، حیاط خانه ما بود…
بی بی را ديدم امروز، دستکش ها و جوراب های پشمی آقاجان را از یخدان درآورد تا میانش نفتالین بگذارد. تمام روستا پرشده از شیروانی های قرمز و آبی و اُخرايي! آسمان هم چندسالی ست به صورت هدفمند برف و باران را یارانه ای کرده است…. دیگر سقف خانه هیچ کس حیاط خانه دیگری نیست!
#آقا_بیا_تا_زندگی_معنا_بگيرد
#حب_الحسین
من کار نمیکنم/تو کار نمیکنی/ او کار میکند!
خیر سرمان قرار بود کار تشکیلاتی باشد! کارها تقسیم شده بود اما..
یکی بچه ش مریض شد، یکی یادش افتاد امتحان دارد، یکی گفت مسیرم دور است، یکی گفت من جای دیگری مشغولم وقت نمیکنم، یکی دونفر هم که در افق محو شدند!
خرید جوایز، توجیه خادمین، هماهنگی مداح و سخنران، فضاسازی هیئت، تهیه وسایل پذیرایی و….. همه اش روی دوش من نحیف بود!
توی باران از این خیابان به این خیابان… آقا لیوان یه بار مصرف دارید? …آقا کاغذ کادوی ارزون دارید? …ألو سلام خانوم فلانی، یادتون نره فردا ساعت پنج تشریف بیارید! …وای پارچه برا دکور نخریدم!…جناب تراکت های ما آماده شد?…ستاره جان فردا خادم ها میان جلسه توجیهی?…بابا من با مسئول فرهنگی حوزه هماهنگ کرده بودم تبلیغات رو بزنن چهارراه….ببخشید با معاونت مدرسه کار داشتم…من کی وقت کنم بروم سیستم صوتی را بیاورم?!… لوگوی هیئت بالأخره طراحی شد یا نه?…امروز چه مطلبی بفرستم برا کانال ?….باید چندتا مداحی خوب برای سی دی های هیئت هم آماده کنم……
همه ش خودخوری میکردم کاش همه کارشان را درست انجام میدادند، کاش همه دغدغه کار بر زمین مانده را داشتند،کاش قلبشان برای کار میتپید، کاش احساس مسئولیت میکردند و …
وسط آن همه شلوغی و ترافیک کاری من، به یکباره جاده ی ذهنم خالی از عابر شد..
.خالی خالی…
مکث کردم…
نفس عمیق…
مولاجان! چقدر اذیتتان کرده ام. ببخش که جبران همه ی کم کاری ها و بی خیالی های من هم گردن شماست!
یک جمعه، یک حرم...
بعد از نماز در فضای دلنشین حرم تسبیح به دست می گیرم و در حالی که ذکر می گویم به فضای زیبای حرم نگاه می کنم. می گوید: من اما می خواهم نماز امام زمان بخوام. امروز جمعه است و اینجا حرم…
تلنگری دلم را می لزراند. چرا من یادم نبود اینجا نماز امام زمان بخوانم؟؟ اعتراف می کنم با خرواری از ادعا گاهی باید در کلاس اخلاق و عرفان آدم های بی ادعا بنشینم. چادر گل گلی حرم را دوباره سر می کشم و قامتم را برای خواندن دو رکعت به نیت تعجیل در فرج مولای غریبمان صاف می کنم. مثل همه کارهایم به کندی پیش میروم .من هنوز به نیمه نماز نرسیده ام که او نمازش تمام می شود. نمازم که تمام می شود غم های روی دلم از گوشه چشمم سرازیر می شوند. دلم می خواهد هر چه زودتر از راه برسد و نابسامانیهای دنیا را سامان دهد. موبایلم که زنگ می خورد می فهمم که موقع رفتن است. دل می کنم از حرمی که عجیب به آن دعوت شده بودم. با خودم عهدی می بندم. با خودم می گویم: “هر جمعه به نیت آمدنش نماز می خوانم” و برای غربتش اشک می ریزم.
از جاده های سرسبز عبور می کنیم. چند جا توقف می کنیم. در بین راه هم با وسایلی که دوستم با خودش آورده، نان می پزیم و بچه ها از دیدن پخت نان سنتی به وجد می آیند. به خانه که می رسیم همگی خستهایم. سردرد شدیدی دارم. فقط به این فکر می کنم که نماز را بخوانم و بخوابم شاید از سردرد راحت شوم. با خودم می گویم با ابن سردرد و حالی که من دارم بعید نیست نماز صبحم قضا شود. از فرط خستگی، فراموش می کنم ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کنم. صبح، چیزی از اذان صبح نگذشته که چشمم را باز می کنم. حس میکنم فرشتهای در این حوالی پر و بال می زند…