بی دوست؛ زندگانی!
می ترسم، از صدای پیچش باد که پنجره اتاق را برهم می کوبد!
از شنبه هایی که می آیند با آنکه او نیامده!
دنیا جای وحشتناکی ست وقتی صاحب نباشد.
گنجشک ها کمی زودتر بیدار می شوند؛ در سحرهای مبهوت مانده زمان! بلکه طلوع دیگری از خورشید را به تماشا بنشینند. این بار از مغرب…
و من؛ همچنان
“سرم، گرم گناه ست
سرم داد بزن…."
عمرها می گذرند، نمی آیید؟
آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسم تان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد. مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن….
هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم. بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم. گل می گفتیم و گل می شنیدیم. پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت: کام تان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید.
آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است!
اما مولا جان!
امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم.
می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم. والدین جوان مان پیر شده اند، آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟
ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. پاییز هم تمام شد. زمستان آمد. ولی شما نیامدید…
برف پاکن ها بهانه باران را می گیرند
دلتنگم، برای صدای برف پاک کن، از یک باران حسابی، که نور چراغ های شب گم شود در قطراتش.
نیمه آذرست، باران و برف نداشتیم اما پس زلزله تا دلتان بخواهد، آسمان قهر کرده، زمین بغض های تکراری اش را خالی می کند.
حالا دانشمندان هی بگویند اثر گازهای گلخانه ایست. تو باور نکن!
وقتی نباشی هیچ چیز سر جایش نیست. ارض و سماء مبتدای زمان را گم کرده اند.
یمنی ها منتظر یمانی اند. امُّ الداعش در پی طراحی سفیانی.
اصلا ول کن این حرفها را ” یا اباصالح اغثنی، یا اباصالح ادرکنی “
به نیت نجات همه دخترکان تنها مانده در نوانخانه های پنهانیِ دنیا. می دانم که می دانی…
برای آمدنت، خودت، دست به دعا بردار ایهاالصاحب.
امروز که گذشت، ما شنبه ها و یکشنبه ها و روزهای دیگر هم چشم به راه تواییم.
سلام !
آقای من!
وقتی تو بیایی دیگر کسی قفل و زنجیر نخواهد ساخت و دیگر کسی منتظر نوبت دادگاهش نخواهد بود!
وقتی تو بیایی دیگر کسی حسرت سفر به کشوری را نخواهد داشت، زیرا که تو راههای سفر به آسمان را هموار خواهی کرد!
وقتی تو بیایی، دیگر هیچ مادری نگران ایمان فرزندش نخواهد بود زیرا همه جوانان بر پایه کتاب و سنت رسول الله ص مشی خواهند کرد!
وقتی تو بیایی ربا برچیده شده و فقر رخت خواهد بست و عدالت مانند سرما و گرما وارد خانه ها خواهد شد!
وقتی تو بیایی عقل ها متمرکز خواهد شد و دیگر جز خوبی و شادی خبری زیرنویس نخواهد شد!
وقتی تو بیایی، آسمان و زمین سخی می گردند و خورشید بخشندگیت همه بذرها را بارور خواهد کرد!
وقتی تو بیایی همه از ثواب انفاق بی بهره خواهند شد، زیرا فقیری نخواهند یافت! خوشا بحال آنانکه کویر چشمشان از بیکرانه ی چشمت سیراب خواهد شد و نوای جان بخشت، روحشان را التیام خواهد داد!
آن روز من هم شادمانم حتی اگر غبار راهت از مزارم بگذرد!
قضاوت ممنوع!
سکانس اول:
بعد از مدت ها دوری و بی خبری وقتی عکس های پروفایلش را دیدم تنها مرهم قلبم اشکهایم شدند.
به راستی همان بود که شبی را تا دقایق نزدیک طلوع، زیر قطرات باران حرم مستم کرد با کلامش؟ با آن حرف های ناب! آن حال قشنگ و ظاهر موجه!
سکانس دوم:
ضحاک بن عبدالله مشرقی وقتی حسین علیه السلام را در محشر کربلا تنها دید اسبش را که در خیمه ای پنهان کرده بود زین کرد و تاخت تا جان سالم به در برد! اما به راستی جان سالم به در برد؟ من اسبم را برای فرار از تو کجای ز ندگیم پنهان کرده ام آقا جان؟
یا طرماح که از امام کسب تکلیف کرد که برود و زود بازگردد اما وقتی بازگشت جز روضه ی خاک کربلا صدایی نشنید! دیر شده بود…من هم هر روز می روم که باز به راه تو برگردم اما می ترسم دیر شود!
چقدر آرام، سریع و بی صدا قطرات بی جان آب سنگ زیر ناودان خانه را سوراخ کرد و بعد هم متلاشی!
شاید فردا من! از کجا معلوم!