اوج بخشش
بوی غم و ماتم از گوشه گوشه خانه به مشام میرسد. صدای ناله و شیون لحظه ای ساکت نمیشود، همه سیاه پوشیده اند و زار میزنند. در بالای مجلس، مادرش را میبینم که با چشمان گریان و حال زار، زیر لب “رود رود ” میخواند.
ما را که میبیند، صدایش را به شیون بلند میکند و میگوید:” وای عزیزم خوش اومدین، مهمونای پسرم خوش اومدین، پسرم مهمون نواز بود، خوش اومدین، پسرم آرزو به دل رفت خوش اومدین….” با دیدن حال مادرش اشکمان سرازیر میشود. دل سنگ هم برای مادرش کباب میشود.
فکرش را نمیکردم که داغ یک روزه ی جوانش این چنین پیرش کند. لحظه ای نفس نمیخورد، فقط سر تکان میداد و “رود رود” میکرد و اشک میریخت.
همکارم گفت: “مادر ما رو تو غم خودت شریک بدون. مرگ حق و روزی همه ما هست، خداروشکر که جوون شما به چنین سرنوشت زیبایی از این دنیا رفته".
مادرش آرام شد، سرش را تکان داد، آهی از ته دل کشید، صورتش از شدت بغض در هم شد و اشک چون سیل از چشمانش سرازیر گشت. کمی که آرام شد، گفت: “مادر! جوون من که دیگه به زندگی برنمیگشت، دلم نیومد قلب مهربونش رو که هنوزم تاپ تاپ میزد و بوی زندگی میداد رو زیر خاک بکنم. ما زنده بودن بچه مون رو در تپیدن قلبش توی سینه ی دیگه ای میبینیم. ما بچه مون رو اینطوری زنده میبینیم که با چشمای قشنگش از تو صورت کس دیگه ای دنیا رو نگاه میکنه، با نفسهای عزیزش از تو سینه ی کس دیگه دم و بازدم میکنه".
این حرف را که از زبان مادرش شنیدم، با خودم گفتم:” بخشش همیشه زیباست، اما چقدر میخواهد بزرگوار و بخشنده باشی که اعضای جوان عزیزت را به دیگری ببخشی!!!؟؟؟” در دلم به سخاوتشان غبطه خوردم، به سعادت آن جوان غبطه خوردم. شاید جوان و ناکام از دنیا رفت، اما عاقبت بخیر و با دست پر رفت. مصداق آیه "وَ مَنْ أَحْياها فَكَأَنَّما أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعا"ً شد و رفت.
در هر گوشه از این کره ی خاکی، انسانهایی زندگی میکنند که درس انسانیت و بخشندگی و بزرگواری را مشق میکنند، حتی اگر نتوانند لفظ قلم صحبت کنند و بر کاغذ برانند. و من امروز درس بزرگی از این پدر و مادر گرفتم، درس: اوج بخشش.
به قلم:#آمینا
خودت را بساز!
رو به دریا ایستاده و به آینده مینگرد. به روزی که دنیا را عوض خواهد کرد. به روزی که به جای دشمنی، کبر، غرور، فقر، کودکان در بند آندورایی، سربازان آفریقایی تبار کشتیهای آمریکایی، افغانهای به خاک و خون کشیده شده از زد و بندهای با طالبان، جهانی بهتر بسازد. جهانی که در آن کودکی کشته نشود. رنگینپوستی کتک نخورد. کودک شیرخوارهای نماد آزادیخواهی نشود.
از روستا میرود که درس بخواند و جهانی را تغییر بدهد. اما نمیداند درس او دنیا را تغییر نمیدهد، بلکه فقط زندگی مادیاش را بهتر میکند.
راستی! چرا آدمها واقف نیستند اصالت با فرد است نه با اجتماع؟ تا وقتی که آدمها خودشان ساخته نشوند؛ در برابر شیطان و اغوایش کمر خم نکنند؛ تا وقتیکه غرور خودشان تمام نشود؛ کبر را به خاک ننشانند؛ تا وقتیکه داشتههای دنیا برایشان بیارزش نشود، جهان عوض نخواهد شد.
کاش پنجاهسال پبش که رو به دریا ایستاده بود و نقشه تغییر جهان را میکشید، کمی به خودش و به ضعفهایش میاندیشید. کاش فقط قوتهایش جلوی چشمش رژه نمیرفت. کاش اول به تغییر خودش فکر میکرد که حالا بعد از این سالهای ازدسترفته، نه خودش تغییر کرده باشد و نه دنیا.
یادمان باشد ترامپها و مشه دایانها و قذافیها و صدامها تکرار تاریخاند و جایشان را نوبهنو عوض میکنند. پس تو خودت را بساز و بگذار گوشهای از این زمین، انسان را آنگونه که باید باشد ببیند. تعداد مردان و زنان خودساخته که زیاد شود، زمین جای بهتری برای زیستن خواهد بود.
یادت باشد، سنگ بزرک نشانه نزدن است. زور تو به آن نمیرسد. سنکریزههای کوچک را بردار؛ امتحانش به اندازه یک عمر میارزد.
لحظههای بدون شیطان
لحظههای بدون شیطان
دستمالی برداشتهام و روی ذهن و اندیشهام میکشم، اندیشهام غبار گرفته، هرچه دستمال را محکمتر و بیشتر میکشم، بازهم گرد و غبار دارد. روی دو زانو نشستهام و دستمال را خیس میکنم و روی اندیشهام میکشم، از بالا به پایین و از پایین به بالا، از راست به چپ و از چپ به راست.
از چند شب پیش، کارم شستن ذهن و اندیشهام است. ازبین بردن توهمات و خیالات باطل، چقدر سخت است. هرچه بیشتر تلاش میکنی، محکمتر به درِ بسته میخوری. غبارهای ذهن، دیگر غبار نیستند، خاک کود دادهای هستند که در آن بذر بیکاری و بطالت کاشتهای، بذر هدر دادن ساعات عمرت. دور خودت میچرخی و نتیجهای نمیگیری. این اندیشهی غبارآلود، خستهات میکند، نفست را به شماره میاندازد و خلقت را تنگ میکند.
پاک شوید ای غبارهای آزاردهنده، پاک شوید! من اندیشهی غبارآلود نمیخواهم، من به جستجوی حکمت آمدهام، از اندیشهام دور شوید، او لایق حکمت خداست، بروید! شما را نمیخواهد، کمی غیرت داشته باشید، وقتی کسی شما را نمیخواهد از درزهای در و پنجره داخل نشوید، اذن دخول ندارید.
بعد از سکوت ممتد و طولانی و تلاش برای شستن ذهن، چیزی برق میزند؟ چقدر صاف است، روشن، نورش چشمم را میزند، چشمهایم خوب نمیبیند. چشمهایم! احساساتی نشوید، کمی آرام بگیرید، بر خودتان مسلط باشید و بگذارید من ببینم. این چیزیکه برق میزند، چقدر روشن است! دلم میخواهد نوازشش کنم، صاف است مثل سنگ مرمر.
دستمال را کناری میاندازم، چین کوچکی به ابروانم میدهم و چشمهایم را کمی جمع میکنم که بهتر ببینم. نوری است کوچک، نه، اندیشهام گویی صیقل یافته است، غبارها رفتهاند و ذهنم پاک است. خدایا کمی حکمت، میشود؟ توقع زیادی است، میدانم. اما چه کنم، گدای کمی حکمتم.
همانگونه که بر روی دو زانو نشستهام و اندیشهام را نگاه میکنم، صدایی پشت سرم مرا به خود میخواند، صدای نامفهومی است، خشخش برگههای کتاب و رقص ممتد قلم بر روی کاغذ، انگار که چیزی مینویسد یا چیز جدیدی کشف میکند، انگار خوشحال است.
صدا بیشتر میشود، صدای گفتگوی دو گلدان قشنگ، فرشی که روی زمین پیچ و تاب میخورد، ضریح حرم که خلوت است و مرا میطلبد، ظرف بر از بوی خوش غذا و زنی با چشمهایی ملتمس که آنرا برای کودکش میخواهد. صداها دیگر فقط صدا نیستند، چرخی زدهاند و روبهرویم رقاصی میکنند.
نمیفهمم چرا حواسم پرت میشود، همهی صداها قطع، رقاصیها تمام میگردند و من دوباره به اندیشهام نگاه میکنم، لایهای غبار بر رویش نشسته. دوباره رکب میخورم، خدای حکمت. بار دیگر عَدُوٌّ مُبِین پیروز میشود و تمام رشتههایم را پنبه میکند.
خدایا کمی بصیرت، کمی همت، کمی اعتماد به من عطا کن تا لحظههای بدون شیطان را بسازم.
سفره را جمع نکن!
خداحافظ رمضان؛ ماه قشنگ خدا!
درست از وقتی که سفره میهمانی ات را پهن کردی با تقویم قهر کردم. از تمام شدن روزهایت میترسیدم. اگر بُعد و جسم داشتی، دودستی میگرفتمت که اینقدر سریع از من نگذری، یا لا اقل من از تو به سرعت عبور نکنم. نمیدانم چطور دل بکنم از این میهمانی وقتی هنوز تشنه ی زمزمه های ابوحمزه ام ؟
خدای من!
یادم هست پا که به این میهمانی میگذاشتم، دامن شیطان را گرفتی و فرمودی:” من زندانی اش میکنم تا فرصت کنی خودت باشی و به من برسی! تا فرصت کنی در آغوشم جا خوش کنی.”
حالا که بوی تمام شدن میهمانی می آید دلم گرفته است؛ آخر فهمیده ام شیطان هم نباشد من کم از شیطان نیستم؛ زیرا خوب برای نفسم دوندگی میکنم و برای تو کم میگذارم و بعداً با بهانه های مختلف برای نافرمانی ام دلیل میتراشم!
مهربان من!
این سفره را جمع نکن؛ من هنوز گرسنه و تشنه ام! سربه هوا بودم و سرخوش دعوتنامه ای که برایم فرستادی ، هنوز چیزی از این سفره بر نگرفته ام. دست نگهدار ! تو که میدانی هرجا جز سفره ی تو سیر شوم سیری کاذب است.
کاش میشد یک گوشه ی خان رمضانت را بگیری ، بکشی و امتداد دهی به تمام سال و عمرم. یا زمان را در همین لحظه متوقف کنی تا فرصت کنم یک نَفَس، دامن تو را بو کنم. چیزی که از این سفره ی رحمت نشد بردارم کاش لا اقل وقتی بلند میشوم که بروم چیزی جا بگذارم.
کاش نفسم از جیبم بیفتد و همین جا، پیش تو باقی بماند . آخر امانت داری بهتر از تو سراغ ندارم؛ کاش نفسم را به امانت بگیری ، دستی به سر و رویش بکشی و کمی تر و تمیزش کنی.
کاش تا میهمانی سال بعد آسوده خاطر امانتی ام را از آغوش پرمهر تو پس بگیرم. راستی اگر سال بعد دعوتم نکنی؛ من چه کنم با کوله بار خالی و پر از گناهم؟!
گمشده ی مومن
با اینکه استاد فرموده اند هنگام نوشتن در وبلاگ، بالای منبر نروید؛ اما من دلم برای منبرم تنگ شده؛ پس میروم.
بسم الله الرحمن الرحیم. اوصیکم یا عباد الله و نفسی به تقوی الله.
آری! تقوا. همان که درباره اش فرمودند” گمشده ی مومن” ؛ و من میگویم گمشده ی انسان قرن حاضر و آینده. همان که میزان سنجش ارزشمندی بندگان در نزد خداوند متعال است. همان که دنیا و آخرت به آن بستگی دارد. همان تقوا!
از قدیم موقع معنا کردن این کلمه میگفتند:” پرهیزگاری” اما خود کلمه ی پرهیزگاری هم معنایش در ذهن ها روشن و واضح نیست. من میخواهم یک جور دیگر برای شما آنرا تعریف کنم.
تقوا یعنی همان حسی که وقتی در برابر گناه ایستاده ای از خودت بروز میدهی و به خاطر خدا از گناه چشم میپوشی. تقوا یعنی اینکه تو چقدر خدای خودت را دوست داری و چقدر حرفهایش برای تو اهمیت دارد.
دقیق تر بگویم یعنی چقدر میتوانی به دل خدای خودت رفتار کنی؟ آنوقت است که اگر بگویند ان اکرمکم عند الله اتقیکم انقدر هم برای تو دور از ذهن نیست. خوب هرکسی خودش را به خدا نزدیک تر کند و تو دل پروردگار برای خودش جا باز کند حتما او عزیزتر در نزد خدای متعال است. آنوقت کریمِ رئوف با خودش میگوید:” این بنده که خودش را برای من ناز میکند من چرا او را در آغوش نکشم؟"
انقدرها هم که فکر میکنی سخت نیست. فقط باید عشق به خدای متعال را در دلت زنده نگهداری. آنوقت این تقوا خودش از راه میرسد. فکر کنم همین قدر منبر رفتن برای امروز کافی باشد. باید خودم هم روی تقوا بیشتر کار کنم. آخر شاگرد خوب نباید حرف استادش را زمین بگذارد.