به کوری چشم دشمن ها
روی یک مُبل تک نفره گَردان، دونفری نشسته بودیم و کارتن تماشا می کردیم. هرزگاهی چشم هایم را به صفحه ترک خورده گوشی می رساندم و کانال های تلگرام را بالا پایین می کردم، تصویر زیبا و کارتنی شده ای از شهید حججی نظرم را جلب کرد.
_ ” اینو ببین! دوستِ امام حسینه، شهید شده”
_ “خوشبحالش، مامان! پس ما کی شهید میشیم؟”
_ ” وقتش بشه میان دنبالمون”
_ ” مگه نگفتی من سرباز آقام؟…”
_ ” چرا، هستی… وقتش بشه آقا زنگ می زنه”
_ ” شمارمونو دادی بهش”
_ ” آره مامان، شمارمون رو داره”
خنده شیرینی از سر رضایت روی لبش نشست و رفت دنبال بازی.
__________________
پ،ن :
آقا: رهبر عزیزتر از جان
شهادت از نگاه پسر پنج ساله: وقتی دوست های امام حسین با آدم های بد می جنگند و کشته می شوند، به مردنشان شهادت می گویند.
بقیه کسانی که شهید نشوند: فقط می میرند…
کوری چشم دشمنانی که می خواستند ایثار و شهادت طلبی را از ذهن کودکانمان پاک کنند، اینجا ایران است، دود اسپندِ مادرانِ شهدایِ مدافع حرم فضا را مانند شفق های گرگ و میش اسفند ماه، مه آلود کرده،بهار در پیش است.
#معصومه_رضوی
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
در حواشی شهر اسفراین روستایی محروم بود که هیچ موبایلی آنتن نمیداد. همه چیز بکر و دست نخورده. دوست داشتم آنجا را اما احساس میکردم بین دنیای من با دنیای مردمانش چقدر فاصله هست. دغدغه ها و سختی هایشان نیز. آنها در سختی بزرگ شده بودند. خیلی خوب حل مسئله میکردند. برعکس ما شهرنشینان اهل نِق نبودند.
زنانشان جدای از کارهای زیاد خانه دوشادوش مردان به دام ها رسیدگی میکردند و گوجه چینی و بیابان گردی راه در آمدشان حساب میشد. یعنی یکسره مشغول تلاش! برعکس ما شهری ها؛ که از بیکاری می افتیم دنبال تجمل و گیر دادن به خدا پیغمبر که “آخه چرا من؟!” و دعوا سر بحث های بی اهمیت و بیهوده گویی در تلگرام و…
خیلی راحت میخندیدند. زود صمیمی میشدند در حدی که روز آخر جهادی، اشکهایشان جاری بود از دلتنگی!! برعکس ما شهری ها؛ جان مان بالا می آید برای یک دوستت دارم واقعی، از کنار هم رد میشویم بی آنکه دلمان برای هم بتپد.
با خواندن یک بیت شعر روضه، آن هم با صدای ضایع من، به پهنای صورت اشک میریختند!! بر عکس ما شهری ها؛ کم مانده روضه خوان با کلاهخود و نیزه و … به هیئت بیاید تا بلکه ما… از بس که ذائقه مان را تغییر دادند و آستانه ی تحمل ما را در روضه بیخود بالا بردند!….
اصلا نمیخواستم این ها را بنویسم، و نمیخواهم روستاییان را تطهیر کنم و شهر را بَدِه! اصلا مخاطبم توء خواننده نیستی! من با سکینه کار دارم که در دوساعتی مشهد بود و مشهدی نبود! من با مرضیه کار دارم که مراقبت از مادر پیرش، پیرش کرده بود. من با ام البنین کار دارم، با بلقیس و… با آن دختران جوان روستایی که فکرمیکردند وضع زندگی ما مانند همین تبلیغات تلویزیونی شیک و رویایی ست! ببینید! شهر ، این چیزی ست که من امشب آن را بالا آوردم! بیهوده به آن دل بستیم.
شاید هیچ وقتِ هیچ وقت همدیگر را نبینیم، شاید هیچ وقت دیگر صدای من به شما نرسد، اما اکنون دل تنگتان شدم. من که شماره تان را ندارم. ولی کاش الان به من زنگ بزنید و با همان لهجه ی محلی مثل همیشه با من شوخی کنید و من نفهمم و الکی بخندم!
من کار نمیکنم/تو کار نمیکنی/ او کار میکند!
خیر سرمان قرار بود کار تشکیلاتی باشد! کارها تقسیم شده بود اما..
یکی بچه ش مریض شد، یکی یادش افتاد امتحان دارد، یکی گفت مسیرم دور است، یکی گفت من جای دیگری مشغولم وقت نمیکنم، یکی دونفر هم که در افق محو شدند!
خرید جوایز، توجیه خادمین، هماهنگی مداح و سخنران، فضاسازی هیئت، تهیه وسایل پذیرایی و….. همه اش روی دوش من نحیف بود!
توی باران از این خیابان به این خیابان… آقا لیوان یه بار مصرف دارید? …آقا کاغذ کادوی ارزون دارید? …ألو سلام خانوم فلانی، یادتون نره فردا ساعت پنج تشریف بیارید! …وای پارچه برا دکور نخریدم!…جناب تراکت های ما آماده شد?…ستاره جان فردا خادم ها میان جلسه توجیهی?…بابا من با مسئول فرهنگی حوزه هماهنگ کرده بودم تبلیغات رو بزنن چهارراه….ببخشید با معاونت مدرسه کار داشتم…من کی وقت کنم بروم سیستم صوتی را بیاورم?!… لوگوی هیئت بالأخره طراحی شد یا نه?…امروز چه مطلبی بفرستم برا کانال ?….باید چندتا مداحی خوب برای سی دی های هیئت هم آماده کنم……
همه ش خودخوری میکردم کاش همه کارشان را درست انجام میدادند، کاش همه دغدغه کار بر زمین مانده را داشتند،کاش قلبشان برای کار میتپید، کاش احساس مسئولیت میکردند و …
وسط آن همه شلوغی و ترافیک کاری من، به یکباره جاده ی ذهنم خالی از عابر شد..
.خالی خالی…
مکث کردم…
نفس عمیق…
مولاجان! چقدر اذیتتان کرده ام. ببخش که جبران همه ی کم کاری ها و بی خیالی های من هم گردن شماست!
یک روز با تلویزیون
امروز مجبور شدیم بنشینیم پا به پای دختر ها تلویزیون تماشا کنیم. جعبه ی جادو یاد خاطرات گذشته کرده بود.
اول صبح بیلی فاگ باز هم فیلش یاد هندوستان کرده بود و داشت دور دنیا را در ۸۰ روز سپری میکرد. خوب آن موقع ها که کم و سن و سال بودم تحلیل فیلم نمیدانستم. برای همین مثل یک بچه این کارتون را نگاه میکردم. اما امروز به چشم یک مادر تحلیل گر فیلم، دوباره بهش نگاه کردم. بیلی فاگ یک شیر با کلاس و با وقار و ثروتمند و سخی. چقدر جان میدهد برای الگو شدن.آخر خارجی ها خوب بلدند الگو سازی کنند برای نسل های آینده ی بقیه ی کشورها. اما این جناب بیلی فاگ، وقت برایش مهم است و هر طور شده به داد همسفر هایش میرسد. برای خودش یک پا فیلسوف و دانشمند است و همیشه در حال مطالعه. نکته ی این کارتون را میدانید؟ بیلی فاگ برای اینکه شرط بندی را نبازد عجله دارد. برای همین هم همه کار میکند تا موفق شود. عجب بیلی فاگی؟! یعنی میخواهند بگویند همه چیز با هم خوب است. احترام به افراد ومهر و محبت در کنار قماربازی.تازه ممکن است آخرش شانس بیاوری و ثروتمند تر شوی. آدم مشتاق میشود اینگونه باشد.
بعد از آن خانواده ی دکتر ارنست شروع شد. نوستالژی سالیان سال بچه های دهه ی ۶۰.شاید همه شان مثل من باز هم برای بار هزارم بنشینند و این کارتون را تماشا کنند. خوب حالا این تازه شروع شده. امروز قسمت اول است. خانواده ی دکتر ارنست نمونه ی تلاش برای زنده ماندن و نا امید نشدن در هر زمان است. عجب خانواده ی محکم و قدرت مندی! انصافا شخصیت پردازی کارتون های قدیمی خارجی چقدر عالی بود. اما حالا چی؟ مرد عنکبوتی و بن تن و نمیدونم چی چی.اصلا ماهیت وجودیشان معلوم نیست چه برسد به شخصیت داشتن.
الان هم داریم فیلم معروف آن شرلی را نگاه میکنیم. آنه الان بزرگ شده و معلم و نویسنده است. این خارجی ها چقدر روی نویسنده شدن آدم هایشان تکیه میکنند. حتما برای این هدف یک تفکر عمیق و ایدئولوژی محکم دارند.وگرنه چرا باید برای پر رنگ کردن یک خانم نویسنده که یتیم بوده و حالا به همه ی آرزو های بچگی اش رسیده بپردازند؟ البته آخر هایش ظاهرا در جنگ جهانی شرکت میکند. هیچ وقت تا آخرش را ندیده ام. آدم حوصله اش سر میرود.
نکته اینجاست که رسانه ها سعی دارند غیر مستقیم ما را به سمت افکار خوب و بد خودشان هدایت کنند. حالا اگر شما زرنگ باشید نکته ی حرف هایشان گیرتان می آید وگرنه ناخود آگاه به تربیت آنها مودب میشوید. به نظرم آدم باید روی نگاه کردن فیلم و سریال و کارتون های تلوزیون یک کمی بیشتر تامل کند چرا که اینها غذای روح آدم هاست. ” فالینظر الانسان الی طعامه.” (سوره مبارکه ی عبس آیه ی ۲۴)
اندر حکایات صندلی اپن!
از قدیم و ندیم ایرانی ها سفره می انداختند و روی زمین غذا می خوردند. بعد که بعضی ها کمی منورالفکر شدند و باکلاس! 70 سانت رفتند بالاتر و روی میز غذا خوردند. میز غذاخوری تقریبا در اکثر خانه های ما موجود و بلا استفاده است. هنوز با میز غذاخوری ارتباط برقرار نکرده بودیم که بعضی منورالفکرتر شدند و این مقدار ارتفاع از سطح زمین برایشان کافی نبود. تازگی ها با یک متر ارتفاع از سطح زمین و با پاهای آویزان روی اپن غذا می خورند! انگار حال و حوصله ندارند حتی این غذای بی زبان که در عرض 10 دقیقه در مایکروویو آماده شده را چند قدم از آشپزخانه خارج کنند.
به کجا می رویم؟! همینطور پیش برویم احتمالا چندی بعد روی نردبان غذا می خوریم! واقعا چرا هرچیز جدیدی که از فرهنگ غربی سرچشمه گرفته را ما ایرانی ها فورا چشم بسته می پذیریم و سبک زندگی قشنگ و راحت ایرانی خودمان را فراموش می کنیم؟ مثلا فکر می کنیم با کلاسی است صندلی اپن داشتن؟ واقعا این صندلی اپن دیگر چه صیغه ای است! زانو های آدم در فشار است و به اپن ساییده می شود. پنجه پاها بس که آویزان بوده مثل پاندول ساعت این طرف و آن طرف می رود و بس که خون جمع شده سوزن سوزن می شود! کمر آدم درد می گیرد چون باید خودت را به زور به بشقاب غذا برسانی! جا نیست یک تکه نان بگذاری کنار ظرف غذایت! از همه سخت تر بعد از غذا هم باید تمام زیر و روی اپن از خرده نان های ریخته شده و دانه های برنج با رنج و سختی پاکسازی شود. خوب چه کاری است؟ مگر خود آزاری داریم؟
نخواستیم! ما همان سفره سنتی خودمان را ترجیح می دهیم. می توانیم ظرف ها را با فاصله بچینیم. اگر چیزی از آن طرف سفره خواستیم دستمان می رسد. بعد از غذا فقط یک وجب جلو خودمان را تمیز می کنیم و بعد هم سفره را می تکانیم. می توانیم راحت بنشینیم و پاهایمان در عذاب نیست. موقع غذا خوردن تو صورت طرف مقابل نیستیم! از غذا خوردن لذت می بریم و ادعای با کلاس بودن هم نداریم! به همین سادگی به همین خوشمزگی!