خانه چهلم
بسم رب الحسین
- قییییییییییژ
سمت صدا برمیگرد و می گوید: برو ببینم بچه، برو خونهت، این موقع ظهرم تو کوچه ولوون.
پسربچه سرش را بلند میکند. همچنان نشسته است روی زمین و با چوب، روی خاک و سنگ میکشد، صدایش را بلندتر میکند: برو ببینم.
نگاهی به دور و بر میاندازد و ماشینش را دوباره برانداز کرده و با خود می گوید: جای پارکم دیگه پیدا نمیشه، اَه..، مکافاتی شده.
باد، پارچهای را روی صورتش میاندازد: این چیه؟ انتهای پرچم توی مشتش میماند و نمیگذارد باد راحت با آن بازی کند.
-دوباره محرم شد، مکافات داریما، ترافیک و پشت دسته موندن و…
قدمهایش را تندتر میکند تا سر کوچه؛ روی پله جلوی در سیاهی میایستد و دستش را روی زنگ واحد چهار میگذارد.
- سلاااام! ساعتو دیدی چنده؟ خب خوابیدی افشین جون! بیا بالا، طبقه ۲
وارد میشود، قالیچه سبک کوبیسم، یک دست مبل با چوب نخودی و رویه قهوهای همه وسایل داخل اتاق اند. دو میز عسلیرنگ هم فضای وسط را پر کرده است. روی مبل ولو میشود و چشمهایش را میبندد.
- خستهای، معلومه کجا موندی! حالا ترازنامه رو جا نذاشتی که!؟
چشمهایش را باز میکند و دستش به سمت کیفش میرود: نه بابا، پونصد دفه از دیشب گفتیا، بیا. جا پارک پیدا نمیشه که… آخرشم کنار دیوار یکی از خونهها وایسادم، همون خونهه که پرچم سیا زده، یه کم، جلوی درشم گرفت… شمارمم گذاشتم. بیا بشین زودتر تمومش کنیم، دردسر نشه.
میزبان، لبهایش از هم باز میشود و چشمها را ریز میکند: حتماً با عروسکت اومدی!
-خودتو مسخره کن، اینجام جاست خونه گرفتی؟ نه پارکینگ داره، نه جای پارک، این همه بهت گفتم بیا نیاورون…
_خیله خوب حالا، بیا یه چایی بخور خستگیت در ره.
مهران سینی چای را روی میز میگذارد.
در چشمبهم زدنی، میز پر میشود از کاغذ و پوشه؛ مثل اداره، سرش را روی ورقهها خم کرده و با یک خودکار تند تند مینویسد و گاهی دکمههای ماشینحساب را فشار میدهد، ولی افشین هراز چند گاهی سرش را از روی ورقهها بلند کرده و صفحه گرد مشکی ساعت مچیاش را نگاه میکند. انگار عقربهها خوابشان برده، تکان نمی خورند.
فنجانهای چای همچنان منتظرند.
- مهران، دلم شور میزنه، میرم یه سر به ماشین بزنم، تو یک نگاهی به این جدولا بنداز تا برگردم.
- حواست اینجا نیس! برو، زود برگرد.
تا وسط کوچه میدود. خبری نیست، نفسش را بیرون میدهد و دستی روی شاسی بلند میکشد.
درحال برگشت که کسی از کنارش رد میشود، با چشم دنبالش می کند. به سمت ماشین او راهش را کج میکند.
مرد از جلوی ماشین رد میشود و خودش را جلو می کشد تا به ماشین نخورد. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد، کلید را در قفل انداخته و در را باز میکند.
- وای، الان میره تو، زنگ میزنه صد و ده!
-آقا! جناب! ببخشید…
مرد از لای در نیمهباز به سمت صدا برمیگردد و چشمهای افشین جذب نگاه گیرای او میشود. صورتش داغ میشود و بیاختیار سرش را پایین میاندازد.
_بفرمایید، امری دارید؟
- بله، نه، یعنی بله! ببخشید اینجا خونه شماس؟
-در خدمتم، کاری از بنده ساختست؟
به ماشین اشاره میکند و میگوید: راستش جاپارک نبود، مجبورشدم اینجا بذارمش. میدونم سر راهه، قول میدم تا یه ساعت دیگه برش دارم، فقط…
- نخیرچرا بردارین! منکه رد شدم، فعلا تا نمازمغرب هم که بیرون نمیرم، شما ببخشید که حیاط منزل کوچیکه، جا نداره وگرنه وظیفه بود در رو باز میکردم میآوردینش داخل.
- داخل؟ میخندد: جسارتهها، ولی جدی که نمیگین؟ مگه منو میشناسین؟
-بله، یه جورایی!
(ای دل غافل! معلوم نیست کجا منو دیده) -کجا خدمتتون بودم؟
- هیچکجا.
همچنان با چشم های گردشده، نگاه می کند.
- حدس میزنم مهمون یکی از همسایهها باشین!
- همسایه؟ می خندد: نه حاج آقا، خونه همکارم سر کوچهاس.
لبخندی میزند: سر و ته کوچه نداره، تا چلتا خونه همسایس، مهمون همسایهم، مهمون خود آدمه. شرمنده دیگه کارِ بیشتری ازم برنمیاد.
دلش بین ترس وشوق، احترام و نفرت، راست و دروغ سردرگم میشود! با صدای مرد به خود میآید: امری ندارین؟ باید مطالعه کنم، شب سخنرانی دارم.
بدون اینکه بتواند چیزی بگوید سری تکان میدهد و در بسته می شود.
- برم از مهران بپرسم این آخونده کیه! چه عمامهای داشت، انصافاً ازماشین من سفیدتر بود! عجب بوی عطری میداد! اونم نه از این عطر الکیا!
خندهاش میگیرد.با شنیدن زنگ موبایل، آن را از جیب خارج میکند.
- افشین! بجنب، شب شد!