امروز
به نام خدا
- بووووومب! تتتتق! هیت ایت…..کام آن….تق تق تق…….بووووووومب!
سرش را بین دو دستش گرفته و محکم فشار میدهد، از جا میپرد به سمت اتاقی که درِ آن به هال باز میشود. در را چهارتاق باز میکند:
- خسته نشدی؟ بسه دیگه کور میشی! آخه این چه بازییه که تمومی نداره؟
سعید بدون اینکه سرش را از روبروی کامپیوتر تکان دهد و در حالیکه دستش مدام روی موس تکان می خورد، جواب می دهد: بله مامان؟ چیزی باید بخرم؟ یه دقه صبر کن الان تموم میشه.
- چی میگی تو؟ میگم بس کن این بازیو، میدونی چن ساعته پای این لامصب نشستی؟
- اِه مامان! باز داری جو میدیا! برا چی اذیت میکنی؟
- من؟ یا تو که بیس سالته نه درس میخونی نه سرکار میری، نه سربازی رفتی! جوونای مردم تو این سن و سال یه خونواده رو نون میدن.
- وَاووووو، عجب حرکتی زدم! حالا دیگه غولشو برام میفرسته!… اَه مامااااان! این چه کاری بود؟! بازیمو بهم ریختی، سیوش نکرده بودم.
سیم کامپیوتر در دستان مادرش تاب می خورد. موس را به طرفی پرتاب میکند و خود را روی تخت میاندازد. از اتاق سعید بیرون میآید؛ روی مبل مینشیند و سرش را بین دستهایش پنهان میکند.
*
- بدو دیر شد، هی اینور اونور و نیگا نکن، راه برو.
پسربچه قدمهایش را تندتر میکند، اما باز هم مجبور است به دنبال مادر بدود. بالاخره جلو در ساختمانی میایستند و از پله ها بالا میروند.
داخل سالن می شوند. دختر جوانی پشت میز نشسته و با خانمی که با دختربچهاش برای ثبت نام آمده مشغول صحبت است.
- سلام خانم سرابی، کلاس سعید شروع نشده؟
- سلام، نه عزیزم کلاس B پنج دقیقه دیگه تموم میشه.
روی صندلی مینشیند و گره روسریش را باز میکند:
-وای، نفسم بند اومد.
مادر با دست های بچه، تکان میخورد: مامان، تشنهمه، آب!
لیوان را از کیفش در میآورد: بگیر برو آب بخور. سعید به سمت آبخوری میدود و به دختربچه ای که از خودش بزرگتر است تنه میزند.
- نکن سعید، میوفتیا.
خانم مراجعه کننده کنار او مینشیند و به سعید نگاه میکند و لبخند میزند:
- خیلی کوچیک نیس برا کلاس زبان؟ چن سالشه؟
- ترم سه اس الان.
- خودشم دوست داره؟
- چه میفهمه خانوم جون، ما باید برا آیندشون برنامه ریزی کنیم، تازه فقط کلاس زبان نیست، کلاس موسیقی و شنام می برمش.
- آخه میگن بچه باید تا هفت سالگی فقط بازی کنه، من نمیگما، کارشناسا میگن.
- این حرفا چیه خانوم؟ تازه دیرم هست. وگرنه عقب میمونن از بقیه.
در کلاسی باز میشود و چند بچه با سرو صدا بیرون می آیند.
-سعید بیا، الان کلاست شروع میشه.
روبه مادر دختر میکند و میگوید: نیگا کن همین چند دقیقه چه با دختر شما گرم بازی شدن!
*
بغضش میترکد و بلند بلند گریه میکند. حرف هیچ کس را گوش نداد!