بازیچه های فریب انگیز
- مامان نمیشه منم با خاله اینا بیرون برم؟
- نه عزیزم .نمیشه.
- چرا آخه؟؟ خاله جونم زینب رو می بره بیرون، من تنها می مونم.
- من دوست ندارم تو بدون من بری بیرون. دلم برات تنگ میشه. بعدش تا تو چشم به هم بزنی اونا بر می گردن.
پلکهایش را به هم می زند و باز می کند و می گوید: پس چرا نیومدن؟؟
من که انتظار مچگیری به این سرعت را ندارم، زود جمع و جورش می کنم و می گویم: عزیزم این یه مثاله. یعنی اینکه زمان به سرعت می گذره. اونقدر که متوجه نمیشی.
بچه که بودم هم زمانها خیلی دیر سپری می شد و هم مکانها برایم خیلی ابهت و عظمت داشت.
یک سالِ کودکیها به اندازه چند سال الان بود.آنقدر منتظر عید می ماندیم که حوصله مان سر می رفت و از آمدن عید ناامید می شدیم.شهربازی که می رفتم آنجا را به انداره کل کره زمین بزرگ و با عظمت می دیدم.
اما الان حس می کنم تمام عمرم واقعا به اندازه چشم به هم زدنی گذشته. سالها به سرعت پشت سر هم می گذرند و فرصتهای زندگی یکی پس از دیگری از دست می روند.عیدها هم یکی بعد از دیگری تند و تند می آیند و برایم هیچ لذتی ندارند.دوست دارم به زمان بچگی برگردم .روز عید لباسهای قشنگم را بپوشم و با بچه های دیگر در یک نقطه جمع شویم.به عیدیهایی که گرفته ایم ذوق کنیم و آنها را به رخ هم بکشیم. بعد هم با ترفندهای مختلف تلاش کنیم که ثابت کنیم : لباس من از لباس شما خیلی قشنگ تره!
شاید اینطوری پس از سالها، دوباره طعم چند لحظه شادی عمیق را در دلم احساس کنم.
و دیگر هیچ مکانی برایم بزرگ نیست.خانه زمان کودکیم در نظرم خیلی کوچک و حقیر می نماید و ابهت دوران جوانیش را در چشم من از دست داده .شهربازی هم دیگر هیچ جاذبه ای برایم ندارند.
نمی دانم چه شده.فقط این حس را خوب درک می کنم که زمانی با چیزهایی شاد می شدم که الان برایم مضحک و مزخرف تعریف می شوند.
دلیلش هر چه باشد از دو حال بیرون نیست.یا دنیا خیلی کوچک شده یا روح من بزرگتر شده و به کمالاتی رسیده که ظرف این دنیا را محدودتر از چیزی می داند که بتواند پاسخگوی روح انسانی باشد.
دنیا که کوچک نشده.بلکه چیزهایی هم به آن اضافه شده که آن زمان در خیال من هم نمی گنجید.دلیلش هر چه باشد به خود من بر می گردد.
الان با این مقدمه می توانم درک کنم چطور دنیا برای آنها که خیلی بزرگ هستنند با همه ظرفیتهایش و با همه زرق و برق و تجملاتش، ناچیز و خوار می نماید و چشم بعضی ها را چطور پر می کند که نمی توانند لحظه ای از داشته های مادی خود غافل شوند!
وصف دنیا، وصف همان داشته هایی است که در کودکی با آنها از ته دل شاد می شدیم و برایمان عظمتی داشتند و الان که کمال بیشتری یافته ایم در نظرمان حقیر و پست، رخ می نمایند.
قطعا هر چه بزرگتر شویم همین زرق و برق ها و دلخوشی هایی هم که الان شادمان می کنند، برایمان به اندازه همان عیدیها و شهربازیها، بچگانه و مسخره می شود.
“وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلاَّ لَعِبٌ وَلَهْوٌ وَلَلدَّارُ الآخِرَةُ خَیْرٌ لِّلَّذِینَ یَتَّقُونَ أَفَلاَ تَعْقِلُونَ."(انعام/آیه 32)
زندگى دنيا، چيزى جز بازى و سرگرمى نيست! و سراى آخرت، براى آنها كه پرهيزگارند، بهتر است! آيا نمى انديشيد؟!