ازدواج نور با نور
عقد آسمانی
علی (ع) در اندیشه بود. دلش گواهی نیک میداد؛ اما حیا مانع میشد. قدم آرام برمیداشت و متفکر بود. دست بر درب خانه رسول خدا(ص) نهاده بود؛ اما یارای کوبیدن نداشت. شنیده بود دو نفر از صحابی پیامبر از فاطمه(س)خواستگاری کرده اند و رسول خدا دست رد بر سینه آنها زده است. میدانست که پیامبر در جواب هر دوی آنها گفته است: «…..در ازدواج فاطمه منتظر فرمان الهی هستم». اما علی مکنتی نداشت. آنها با آنهمه دارایی و اعوان و انصار و علی، تنها و بیچیز.
گویی نیرویی دست علی را گرفت و بر در کوبید.
امسلمه از آنسوی در گفت: کیستی؟
علی پاسخ گفت: بنده خدا؛ آمدهام تا رسول خدا را ببینم.
ام سلمه در را گشود. پیامبر ازدیدن علی چهرهاش شکفت. قدری گذشت و علی سخن نگفت. حیا بر چهرهاش مستولی بود و زبان را در قفل دهان نگاه داشته بود. رسول خدا (ص) گفت: علی جان برای کاری آمده بودی؛ چرا سخن نمیگویی؟
علی (ع) کلمات را سنگین و سبک کرد و گفت: من آمدهام با میل و رغبت تا فاطمه را به ازدواج من درآورید.
گل از چهرهی رسول خدا شکفت. خندان به سوی فاطمه رفت و گفت: علی آمده تا تو را به ازدواج او درآورم، تو او را به خوبی میشناسی. نظرت چیست؟
فاطمه سر به زیر سکوت کرد و هیچ نگفت. رسول خدا فرمود: الله اکبر. سکوت فاطمه نشانه رضایت اوست.
رسول خدا خندان نزد علی بازگشت و گفت: علی جان آیا مالی داری که فاطمه را به ازدواج تو درآورم؟
علی (ع) گفت: جز شمشیرم و شتر آبکشی که با آن برای خانه و نخلستان آب میکشم و یک زره چیزی ندارم.
پیامبر فرمود: شترت را میخواهی. از شمشیرت هم بی نیاز نیستی و با آن در راه خدا جهاد میکنی، اما من با همان زره دخترم را به ازدواج تو درمیآورم. آن را بفروش و مقدمات عروسی را فراهم کن.
علی نمیدانست که قبل از ورودش به این خانه فرشتهای بر پیامبر نازل شده بود و گفته بود: نور را به ازدواج نور درآور.*
*محمد باقر مجلسی؛بحارالانوار ؛ج ۴۳،ص۱۲۷