ارحم الراحمین
وسط خیابان افتاده است، هوا سرد است و برفی، ماشینی از جهت مخالف میآید، به او میزند و اورا به زمین پرتاب میکند. چند دقیقهای بیهوش است، به هوش که میآید مردم را میبیند که اطرافش جمع شدهاند. همه منتظر آمبولاسند که اورا به بیمارستان ببرد، میترسند اورا حرکت دهند که نکند به نخاعش صدمه برسد، برخی نیز فکر میکنند مرده است.
در لحظهی هوشیاری به خدا میگوید من ابایی از مردن ندارم، اگر میخواهی مرا ببری، ببر، اما به فرزندم رحم کن که هنوز اورا به جایی نرساندهام. مادر است که این چنین برای فرزندش از خدا مادر طلب میکند.
اما او نمیداند خدایی که در این نزدیکی است و از رگ گردن به انسان نزدیکتر، اگر فرشتهای را از فرزندش بگیرد حتما فرشتهی دیگری به او میدهد، آخر او بخشنده است و مهربان و مهربانیش آنقدر زیاد است که مخلوقش را تنها نمیگذارد.
او نمیداند که خدا به خودش رحم کرده و اورا با صفت ارحم الراحمینش آشنا ساخته، در توبه برایش باز کرده، بندگی از او انتظار داشته، عمرش به دنیا بوده، صدقههایش راه توبه گشوده. او نمیداند خدایی که به فرزند او رحم میکند به خود او پیشتر رحم کرده، از او کولهباری سفید طلب کرده، سبک، که در صف محشر منتظر نماند، که در عرق شرم خودش غرق نشود، که بار اضافه نداشته باشد. خدا خواسته او روحش را آزاد کند، از بند دنیا رها کند، چون او دیگر میفهمد عمر به مویی بند است و هر آن ممکن است تمام شود، پس ار او خواسته دلش را به خالق گره بزند و با تمام وجود ارحم الراحمین بگوید و خودش را در پناه او قرار دهد.