ریشهی نجات!
داشتم نقش دخترانگیهایم را به خوبی ایفا میکردم. روی گلدانهای مادرم هوار شده بودم و با دقت نگاهشان میکردم. برگهایشان را زیر و رو میکردم و از دیدنشان کیف! ناگهان چشمم به گیاه ریحان افتاد. از مادر پرسیدم، مادر جان قضیه این ریحان چیست؟ آنهم کنار این گل گندمی؟
مادر با لبخند ماجرایش را اینطور تعریف کرد: « چند روز پیش که مشغول پاک کردن سبزی خوردن بودم، شاخه ریحانی که «دارای ریشه» بود را برداشتم و داخل گلدان کنار گندمی کاشتم. بعد از چند روز ریحان سبز شد و دوباره رشد کرد و نتیجهاش همانی شد که ذوق تو را به دنبال داشت.»
مشابه این اتفاق را درحیاط خانه پدرشوهرجان هم دیده بودم. ایشان هم گیاه نعنا که ریشه داشت را داخل گلدان کاشته و تعداد زیادی نعنای جدید رشد کرده بود.
در بین آن تعریفها، مادرم گفت:« آدمها هم همینطورند. اگر ریشه داشته باشند، دوباره سبز میشوند. نمیگندند و خراب نمیشوند.» مادرم راست میگفت. هر آدمی که به ریشهای چنگ بزند، هرآدمی که ریشهای برای گرفتن داشته باشد، هیچ وقت نمیمیرد و اگر در اوج ناامیدی هم باشد، دوباره امیدی در درونش جوانه خواهد زد و او سبز خواهد شد. یاد این آیه افتادم: واعتصموا بحبل الله جمیعا! به ریسمان خدا چنگ بزنید تا گمراه نشوید. « ریشهی نجات و سبز شدن همه ما آدمها ریسمان خداست!»
شهدای قدر
چند روز پیش که به دنبال اعمال شب قدر در ادعیه جستوجو می کردم از اهمیت شب قدر نکتهای برایم یادآور شد؛ آن هنگام که جبرئیل دعای جوشن کبیر را بر پیامبر (ص) نازل می کند از آن به دعایی یاد می کند که از او در برابر تمام بلایا همچون زرهایی بزرگ محافظت مینماید.
اهل بیت اهمیت دعای جوشن کبیر را به دلیل کامل بودن دعا دانسته وکامل تر از همه خلصنا من النار یا رب یادآور شدند، چرا که رهایی از آتش جهنم یعنی برآورده شدن تمام خواسته های دنیوی و مادی!
و اما چه زیباتر شد که از غرب تا شرق از شمال تا جنوب در سراسر کشور از بازاری و فرهنگی از کشاورز و اداری همه و همه برای رسیدن به کمال با هم و یک صدا جدا از هر هیاهویی! با خدای خود عشقبازی می کردند و ندای الغوث الغوث سر می دادند و فریادرسی را می طلبیدند.
کمی دور تر جایی بیرون از خانه ها و مساجد و تکایا در خیابان ها و مرزهای شهر! عده ای برای فراهم کردن امنیت مردم، به نحوی دیگر شب زندهداری می کرند!؟ برای معبود خود دلبری می کردند. آنگونه عاشقانه و خالصانه خدای خود را در آن شرایط خوانده بودند که خداوند غفور و رحیم خریدارشان شد. آنگونه که به اوج کمالشان رساند. آری “شهادت” اوج کمال برای بندگان است.
شهادتی که از راه ایمان و آگاهی و رابطه با خدا و در حال نیایش پدید آید توأم با عشق است. و چه عاشقانه امثال کوروش حاجی مرادی و ابراهیم آخوند زاده در دو لیالی قدر 21و 23رمضان و مبارک در راه دفاع از امنیت کشور و مرزها به اوج کمال رسیدن.
دشمنان بدانند که در تفکر شیعی بزرگترین پیروزی بالاترین مقام وامتیاز شهادت است.
شهید باران رحمت الهی است که بر زمین خشک جان ها حیات دوباره می بخشد.
پ.ن:صحیفه سجادیه ، دعای برای مرزبانان، دعای 27ام،فراز 1تا3
بارالها بر محمد و آلش درود فرست، و سرحدّات و مرزهاى مسلمانان را به عزّتت
پاسدار، و نگهبانان مرزها را به قوّتت تأیید کن، و عطایاى ایشان را به توانگرى بىپایانت سرشار ساز.
بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و بر شمار ایشان بیفزا، و اسلحه و جنگافزارشان
را برّائى ده، و حوزه آنان را محافظت فرما، و جوانب جبهه آنان را محکم و نفوذناپذیر گردان، و
جمع آنان را یکدل و هماهنگنما، و کارشان را روبراهکن، و آذوقهشان را پیاپى برسان، و خود به تنهایى
مؤونه آنان را کفایت نما، و به نصرت خود تقویتشان فرما، و به صبر یاریشان ده،
و ایشان را چارهجوئیهاى دقیق بیاموز. بارخدایا بر محمد و آلش درود فرست، و
آنان را به آنچه نمىدانند معرفت ده، و از آنچه بىخبرند آگاهشان ساز، و چشم دلشان را بدانچه نمی بینند بیناساز.
روزی مقدر
همین که هدیهم به دستم رسید گفتم تفألی بزنم تا توشهای از آن برگیرم. در اولین نگاه آنچنان مرا به سمت خودش فراخواند که هنوز بعد از چندبار مرور، مثل بار اول حلاوت وشیرینیاش را احساس میکنم.
قصد تفأل داشتم اما نگاه که کردم دیدم نشان کتاب در میان یکی از صفحات است.
دست به سوی حبل المتینش(نشان) بردم تا گمراه نشوم. همان را گشودم و با روزی مقدر شدهام روبه رو شدم. مولایم سید الساجدین چه زیبا مناجات نموده و از پروردگارش درخواست کرده در اندوه و خطایا تنها رهایش نکند.
إِلَهِى أَصْبَحْتُ وَ أَمْسَیْتُ عَبْدا دَاخِرا لَکَ، لا أَمْلِکُ لِنَفْسِى نَفْعا وَ لا ضَرّا إِلا بِکَ، أَشْهَدُ بِذَلِکَ عَلَى نَفْسِى، وَ أَعْتَرِفُ بِضَعْفِ قُوَّتِى وَ قِلَّةِ حِیلَتِى، فَأَنْجِزْ لِى مَا وَعَدْتَنِى، وَ تَمِّمْ لِى مَا آتَیْتَنِى، فَإِنِّى عَبْدُکَ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ الضَّعِیفُ الضَّرِیرُ الْحَقِیرُ الْمَهِینُ الْفَقِیرُ الْخَائِفُ الْمُسْتَجِیرُ.
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ لا تَجْعَلْنِى نَاسِیا لِذِکْرِکَ فِیمَا أَوْلَیْتَنِى، وَ لا غَافِلا لِإِحْسَانِکَ فِیمَا أَبْلَیْتَنِى، وَ لا آیِسا مِنْ إِجَابَتِکَ لِى وَ إِنْ أَبْطَأَتْ عَنِّى، فِى سَرَّاءَ کُنْتُ أَوْ ضَرَّاءَ، أَوْ شِدَّةٍ أَوْ رَخَاءٍ، أَوْ عَافِیَةٍ أَوْ بَلاءٍ، أَوْ بُؤْسٍ أَوْ نَعْمَاءَ، أَوْ جِدَةٍ أَوْ لَأْوَاءَ، أَوْ فَقْرٍ أَوْ غِنًى.
اى خداى من! پیوسته من بنده ذلیل تو بوده ام، نه بر سود خویش قدرت دارم و نه بر زیان خود مگر به یارى تو. من به ناتوانى خود اقرار مى کنم و به زبونى و بیچارگى خود اعتراف دارم، پس به آنچه وعده دادى عطا فرما و آنچه عطا کرده اى کامل کن، که من بنده تو ام، بیچاره نیازمند و ناتوان و رنجور و خوار و زبون و تهیدست و ترسان و پناه به تو آورده.
خدایا درود بر محمد و آل او فرست، و به سبب نعمت هایى که عطا کرده اى، از یاد خود فراموشیم مده و به علت آن چه احسان کرده اى مرا غافل مگردان، در همه حال، خوشى یا ناخوشى، سختى یا آسایش، عافیت یا بلاء، بد حالى یا نعمت، توانگرى یا تنگدستى، درویشى و بى نیازى. اجابت دعاى مرا هر چند به تاءخیر اندازی، باز مرا نومید مساز.
شرح فراز، شرح حال آن لحظه ی من بود که به دنیا و دارایی آن لحظهش دل نبندم.
بزرگی خداوند را ببینم و زبونی و ناتوانی خویش را که بدون یاری اش بر آنچه که من بر مقدر کرده و من از آن بی خبرم ناتوان و ناموفق ام. و هر آنچه که دارم و به دست میارم از لطف و عنایت اوست.
یادآور شد برایم که بواسطه داشتن چند روزه آن ها فخر نفروشم و به خود نبالم و دلبسته ی دنیا نشوم.که هر آنچه در این دنیای فانی وجود دارد تنها به اذن خداوند است که حیات و بقاءدارند.
چه زیبا بواسطه روزی مقدر، مرا فراخواند که در همه حال؛ ناراحتی و غم و اندوه و حتی خوشی دنیا از یادش غافل نباشم.
به من یاد داد که استجابت دعایم را فقط از او بخواهم و در این راه از درگاهش ناامید نشوم.
پ ن:صحیفه سجادیه. دعای 21 فراز7 و8
راز شب!
شب است. آسمان صاف و زلال است، درست مثل من. ستارهها چشمک میزنند. از شبهای دیگر پرنور تر شدهاند. انگار قرار است امشب میزبان آن وجود مبارک باشیم. دل توی دلم نیست. من در خودم لیاقتی نمیبینم ولی او در من لیاقتی دیده که در هیچ انسانی نیافته است.
در این شب سیاه، گوشهای از بیابان خدا نشستهام و به اطرافم نگاه میکنم. همیشه همین موقعها پیدایش میشود. این صبر کردن برایم سخت است. من هرشب بیقرارش هستم. او را میفهمم. نفسش که به من میخورد، همهچیز را برملا میکند. او که میآید، زمان برایم متوقف میشود. دوستش دارم. آنقدر دوستش دارم که بارها به خدا گفتهام. امشب هم به گمانم خواهد آمد. دلم برایش تنگ شده است.
با آن قامت رعنا و بازوان ورزیدهای که دارد، هیچ مردی یارای مقابله با او نیست. این مرد سینهای ستبر دارد. این مرد عزمی راسخ دارد. مرد است، واقعا مرد! معنای مرد بودن را باید از وجود نازنینش وام گرفت؛ معنای مرام، معرفت، شرافت، انسانیت. تازگیها فهمیدهام که غمی روی سینهاش سنگینی میکند. مرد به این بزرگی، به این باشکوهی، غمی دارد که جانکاه است. تازگیها خیلی برایم حرف میزند. هرروز که میگذرد، بیشتر عاشقش میشوم. روزی هزاربار میمیرم و زنده میشوم تا او را ملاقات کنم. درد دلهایش عجیب قلبم را میلرزاند.
مردی به بزرگی و عظمت او خیلی تنهاست. آنقدر تنهاست که نمیتواند با کسی جز من حرف بزند. من اما راضیام. به این دیدارهای گاه و بیگاه شبانهمان خشنودم. به این حرفزدنهای کوتاه و درد و دلهای یک وقتی! صدای پایش میآید. خدای من قلبم الان از حرکت میایستد. هرچه صدا نزدیکتر میشود، من مشتاقتر میشوم.
گوش میکنم. با دقت به آن صدا دل میسپارم.
آمد! خودش است. میخواهم از خوشحالی بال دربیاورم.
به من نزدیک میشود. چقدر دلم برای چهره نورانی و مهربانش تنگ شده است.هر روز که میگذرد، نشان آن غم در صورتش بیشتر هویدا میشود.
زیر نور ماه صورت نورانیاش را میبینم. ماه گردون، پیش ماه من هیچ حرفی برای گفتن ندارد.
میایستد. به احترامش میخواهم تمام قد ایستادن که نه، به خاک بیفتم. به پاهایش بیفتم. آن وجود عظیم لایق احترام و به خاک افتادن است.
شروع میکند. چشمهای زیبا و نورانیاش اشکی میشود. دلم میلرزد وقتی گریهاش را میبینم. چطور مرد به این خوبی و بزرگی تنهاست؟ او حرف میزند و من دل به حرفهایش میدهم. او میگوید و من میشنوم. سرش را نزدیکتر کرده است. طاقت این همه نزدیکی را ندارم. من لیاقت ندارم. گاهی از خودم میپرسم، کسی غیر از من برای درد دل کردن نیست؟
خدای من! سرش ر ابلند میکند. به پشت سرش نگاه میاندازد و چند قدمی از من دور میشود. نگرانم. یعنی چه شده؟ کسی تعقیبش کرده است؟ کسی از حال و روزش با خبر شده است؟ چرا دلم شور میزند؟ از من دور میشود. صدای پاهایش را میشنوم که چند قدمی از من فاصله گرفته است. حالا دارد گفتگو میکند. صدایشان را میشنوم. انگار صدایشان را از ته چاه میشنوم. از او سوال میکند:
-کیستی؟
-میثم هستم.
-مگر نگفتم از آن دایره پایت را بیرون نگذار؟
-نتوانستم تحمل کنم و ترسیدم دشمنان بر شما آسیب برسانند.
-آیا چیزی از آنچه گفتم شنیدی؟
-نه سرورم. چیزی نشنیدم.
آن مرد هم میداند باید به او احترام بگذارد. او بزرگ و با جبروت است. صدایش را میشنوم. دارد درمورد خودم و خودش حرف میزند.
-ای میثم! وقتی که سینهام از آنچه در آن دارم احساس تنگی کند، زمین را با دست میکَنم و راز خود را به آن میگویم و هروقت که زمین گیاه میرویاند، آن گیاه از تخمی است که من کاشتهام.
آن مرد دور میشود. انگار خیالش از سلامتی مولایش علی (ع) راحت شده است. صدای قدمهای مبارکش را دوباره میشنوم. دارد به سمت من برمیگردد.
من خوشبختترین چاه عالمم، که علی(ع) با آن بزرگیاش من را لایق گفتن رازش دانسته است.
منبع روایت در قسمت آخر(بحار،جلد40،ص199)
بغض
با دستان کوچکش طاق پنجره را باز کرد. مهتاب نور کم فروغی نثارش کرد. دلش بی تابتر شد و با بی قراری، مثل گنجشکی بی پناه در میان قفسی آهنین، خودش را به این سو آن سو کوبید. اشک هایش منتظر فرمان جاری شدن بود تا ببارد و تسکینی باشد برای گونه های سرخ ملتهبش. لب های خشکِ ترک دارش را با زبان تر کرد و دگربار تاریکی شب را از نظر گذراند. اما، او امشب هم نیامده بود.
کودک نگرانی اش را بر زبان جاری ساخت و گفت:«او امشب هم نیامده. نکند دیگر نیاید! مادرجان؟!.»
مادر بغضش را فرو خورد و نگرانی پسرک یتیمش را دید و دم نزد!
پسرک اما دوباره نگاهش را به بیرون پنجره هدایت کرد، گردن کشید تا آن دور دورها را بهتر ببیند. همه جا تاریک بود. تاریک مثل سیاهی چادر وصلهدار مادرش.
دلش طاقت نیاورد. طاق پنجره را بست و با نگرانی فانوسِ کنار گنجه را بر داشت و به سمت در رفت. رفتن که نه! پر کشید. کنار دروازه، میان خاک ها، چشم به راه و منتظر گوشه ایی نشست تا او بیاید، با رویی بسته و کیسه ایی بر پشتش؛ تا نان و رطبی به دستانش دهد و بوسه ی پر مهری نثارش کند.
اما بابای یتیمان کوفه دیگر نیامد. نیامد و پسرک و همه شیعیان یتیم شدند.