بغض
با دستان کوچکش طاق پنجره را باز کرد. مهتاب نور کم فروغی نثارش کرد. دلش بی تابتر شد و با بی قراری، مثل گنجشکی بی پناه در میان قفسی آهنین، خودش را به این سو آن سو کوبید. اشک هایش منتظر فرمان جاری شدن بود تا ببارد و تسکینی باشد برای گونه های سرخ ملتهبش. لب های خشکِ ترک دارش را با زبان تر کرد و دگربار تاریکی شب را از نظر گذراند. اما، او امشب هم نیامده بود.
کودک نگرانی اش را بر زبان جاری ساخت و گفت:«او امشب هم نیامده. نکند دیگر نیاید! مادرجان؟!.»
مادر بغضش را فرو خورد و نگرانی پسرک یتیمش را دید و دم نزد!
پسرک اما دوباره نگاهش را به بیرون پنجره هدایت کرد، گردن کشید تا آن دور دورها را بهتر ببیند. همه جا تاریک بود. تاریک مثل سیاهی چادر وصلهدار مادرش.
دلش طاقت نیاورد. طاق پنجره را بست و با نگرانی فانوسِ کنار گنجه را بر داشت و به سمت در رفت. رفتن که نه! پر کشید. کنار دروازه، میان خاک ها، چشم به راه و منتظر گوشه ایی نشست تا او بیاید، با رویی بسته و کیسه ایی بر پشتش؛ تا نان و رطبی به دستانش دهد و بوسه ی پر مهری نثارش کند.
اما بابای یتیمان کوفه دیگر نیامد. نیامد و پسرک و همه شیعیان یتیم شدند.