هشتاد میلیون، یک قلب، خدا
بسمالله
1377
نمیتوانم بگویم فوتبالی بودم، نبودم. شاید هم بودم. به آبی و قرمزش کاری نداشتم، تیمهای خارجی را نمیشناختم، طرفدارِ رئالمادرید، یوونتوس و… محسوب نمیشدم؛ اما بازیهای تیمملی و جامجهانی را تمام و کمال میدیدم. یادم نمیرود روز بازی ایران- استرالیا، در نمازخانه مدرسه، یک تلویزیون کوچک گذاشته بودند، و همه بچهها دورش حلقه زده بودیم. یکجاهایی از هیجان، دیگر نمیتوانستیم بازی را نگاه کنیم، گوشه نمازخانه، قرآن میخواندیم، ذکر میگفتیم، نماز میخواندیم و دعا میکردیم و وقتی گل دوم را خداداد عزیزی وارد دروازه کرد، انقدر جیغ زدیم، ذوق کردیم و مدرسه را روی شرمان گذاشتیم.
بازی ایران -آمریکا را یادم نمیرود. چرا دعای خیر بدرقه راه فوتبالیستها شد تا آمریکا را ببریم و بردیم. بازی با آمریکا، بازی مرگ و زندگی بود.
خرداد ماه 1381
کنکوری بودم. همیشه میگفتم امسال که کنکور با جامجهانی همزمان شده، به نفع دخترها میشود. چون همه پسرها، پای تلویزیون هستند و دخترها یک ماه اخر، حسابی درس میخوانند. بازیها که شروع شد، ساعت بازیها را چک میکردم، شاید همه بازیهای گروهی را ندیده باشم، اما از مرحله حذفی، حتی یک بازی را هم از دست ندادم. یک هشتم به بعد، مامان وقتی مرا جلوی تلویزیون میدید، تکیه کلامش شده بود: انگار فقط پسرا فوتبالی نیستن.
تیرماه 1397
برایم مهم نیست که امشب میبریم یا میبازیم.
نمیخواهم بدانم بازی ایران و پرتغال به کجا میرسد.
اهمیتی ندارد که بالاخره بین ایران، پرتغال و اسپانیا کدام دو کشور صعود میکند.
دوست ندارم بازی امشب را ببینم… تصمیم گرفتهام قبل از شروع بازی، بخوابم. هنوز دوست دارم، آرزو میکنم، دعا می کنم که همیشه ایرانیها را بر بالاترین قلههای موفقیت ببینم. اما یک مسئله برایم مهمتر است، مرا میترساند، نگران میکند،
اینکه به وضوح، دین میان مردم کمرنگ شدهاست. مظاهر دینی دیده نمیشود. دین، فصلی شده است، رمضان، دهه محرم برای دینداری است و مابقی سال برای تفریح و گردش منهای دین.
- اگر سال 77، همه ملت ایران، برای پیروزی بر استرالیا دعا میکردند،
- اگر همه هنگام تماشای بازی، تسبیح دست میگرفتند،
- بازیکنان، نوار سبزی به نشانه ارادت به معصومین به دستشان، میبستند،
- نماز حاجت میخواندند،
- قرآن تلاوت میکردند،
- موقع ورود به زمین، دستها را روی هم میگذاشتند و یاعلی میگفتند.
- بعد بازی، سجده شکر میکردند…
حالا…
+ قبل از بازی کُری میخواننند،
+ عدهای ایرانی، شب قبل بازی، روبرو هتل محل اسکان پرتغالیها سروصدا میکند تا خوابِ راحتی نداشته باشند.
+ طول بازی در وووزلا میدمند و کشف حجاب میکنند،
+ دیگر خیلی وقت است یاعلی های بازیکنان را نشنیدهام.
+ روز قبل بازی، سرمربی تیم، فیلم نجات سرباز رایان را میگذارد تا روحیه شجاعت و فداکاری و شهامت را تقویت کند، اما نمیداند، نمیخواهد بداند تمام این فیلمنامه، از صحنههای مستند دفاعمقدس ما، الهام گرفته شدهاست.
+ خالکوبی میکنند، برای اینکه توسط کمیته انضباطی، جریمه نشوند، لباس استین بلند میپوشند یا با چسبهای یک تکه، روی آن را میپوشانند،
+ در ورزشگاه آزادی برای بازی ساعت ده و نیمِ شب، فقط 4 نفر روی کارتنهای پاره، نماز میخوانند.
+ بعد بازی، میخوانند، میرقصند و گناه میکنند،
بُرد بدون معنویت، به چه دردمان میخورد؟ بازیکنهای بیدین را چرا احترام کنیم؟ چرا کنار کادر فنی تیم که به فکر بدنسازی، تغذیه، مصدومیت و… بازیکنان است، کسی فکر روح این جوانان نیست؟ چرا به جای شش نماینده مجلس، یک روحانی، مداح نفرستادند؟میان این همه بریز و بپاشها، بازیگر، خواننده، ارکستر، حواسمان به دینشان نیست…
پ.ن: نمیخواهم همه را به یک چوب برانم، اما دیگر آنقدرها معنویت دینی، نمود ندارد. معنویتمان هم وارداتی شده است، ورد زبان همه شده است: «مهم اینه که دلت پاک باشه» اما یادشان رفته دلی که پاک و باخدا باشد، ظاهری دارد که با دیدنش آدم یاد خدا بیفتد. از کوزه همان برون تراود که در اوست.
باران رحمت
طبیعت،رعد و برق و بادهای تند را به جان میخرد چون میداند قرار است باران بیاید و تحولی نو، نفسی تازه به او دهد. چه زیبا با رعد و برق و بادهای تند کنار می آید، میداند بعد از این سختی خدا بارانش را عطا میکند، پس به خود می بالد.
ولی من، در این یک ماه مهمانی خدا، ماه بارش رحمت و رضوان الهی، قرار بود کمی گرسنگی و تشنگی را به جان بخرم و ناله نکنم. قرار بود این قدر کوته فکر نباشم و چشمم را باز کنم و خوب نگاه کنم. روزه فقط گرسنگی و تشنگی نبوده و نیست!
قرار بود لباس سیاه نافرمانی، فساد، حق الناس، غیبت را از تن در بیاورم. قرار بود بر دشمن ترین دشمنانم یعنی نفس اماره مسلط شوم و دیگر با او سازش نکنم.
معبودم ماه مهمانی به پایان رسید، ولی من به دعوت نامه و دستورات بارانی ات خوب عمل نکردم، تا رها و سعادتمند شوم ولی باز از درگاهت نا امید نیستم میدانم دستم را رها نمیکنی. این بنده ی خطاکارت را ببخش یا ارحم الراحمین!
به قلم: #کارآموزیان
می روی جان ها به قربانت ولی حالا چرا؟
آن شب که هلال روی ماهت نمایان شد و به مهمانی دعوت مان کردی، فکر نمی کردیم که لحظه های ناب با تو بودن به اندازه ی یک چشم برهم زدن سپری شود. حضور در محضرت برایمان شیرین بود و فراقت سخت است و تلخ.
می روی جانها به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که به بودنت عادت کردیم؟ حالا که عادتمان دادی به انتظار، به انتظار لحظه ی دیدار در سحر و افطار. وادارمان کرده بودی به مراقبت در رفتار و کردار.
” کَم مِن سُوء صُرِفَ بِکَ وَ کَم مَن خَیر اُفیضَ بِکَ عَلَینا.. چه بدی ها که به سبب تو از جانب ما دور گشته و چه خوبی ها که از برکت تو به سوی ما سرازیر شده” بعد از تو کدام روزها و شب ها، درهای آسمان باز خواهد بود؟ بعد از تو در کدام لحظه ها، نفس کشیدن هایمان هم عبادت خواهد بود؟
ای ماه خوب خدا! سپاس که میزبانمان بودی! نمی دانیم دوباره دعوت مان خواهی کرد یا نه! اگر مهمان خوبی نبودیم عذرمان را بپذیر. دعا می کنیم که این آخرین دیدارمان نباشد. حالا که می روی دعا می کنیم که خدایا پایان یافتن این ماه را پایان یافتن خطاهایمان قرار ده و به دنبال خارج شدنش ما را از بدی های مان خارج کن."اَللّهُمَّ اسلَخنا بِانسِلاخِ هذا الشَّهرِ مِن خَطایانا وَ اَخرِجنا بِخُرُجِه مِن سَیِّئاتِنا”
تو را به خدایمان می سپاریم!
گمشده ی مومن
با اینکه استاد فرموده اند هنگام نوشتن در وبلاگ، بالای منبر نروید؛ اما من دلم برای منبرم تنگ شده؛ پس میروم.
بسم الله الرحمن الرحیم. اوصیکم یا عباد الله و نفسی به تقوی الله.
آری! تقوا. همان که درباره اش فرمودند” گمشده ی مومن” ؛ و من میگویم گمشده ی انسان قرن حاضر و آینده. همان که میزان سنجش ارزشمندی بندگان در نزد خداوند متعال است. همان که دنیا و آخرت به آن بستگی دارد. همان تقوا!
از قدیم موقع معنا کردن این کلمه میگفتند:” پرهیزگاری” اما خود کلمه ی پرهیزگاری هم معنایش در ذهن ها روشن و واضح نیست. من میخواهم یک جور دیگر برای شما آنرا تعریف کنم.
تقوا یعنی همان حسی که وقتی در برابر گناه ایستاده ای از خودت بروز میدهی و به خاطر خدا از گناه چشم میپوشی. تقوا یعنی اینکه تو چقدر خدای خودت را دوست داری و چقدر حرفهایش برای تو اهمیت دارد.
دقیق تر بگویم یعنی چقدر میتوانی به دل خدای خودت رفتار کنی؟ آنوقت است که اگر بگویند ان اکرمکم عند الله اتقیکم انقدر هم برای تو دور از ذهن نیست. خوب هرکسی خودش را به خدا نزدیک تر کند و تو دل پروردگار برای خودش جا باز کند حتما او عزیزتر در نزد خدای متعال است. آنوقت کریمِ رئوف با خودش میگوید:” این بنده که خودش را برای من ناز میکند من چرا او را در آغوش نکشم؟"
انقدرها هم که فکر میکنی سخت نیست. فقط باید عشق به خدای متعال را در دلت زنده نگهداری. آنوقت این تقوا خودش از راه میرسد. فکر کنم همین قدر منبر رفتن برای امروز کافی باشد. باید خودم هم روی تقوا بیشتر کار کنم. آخر شاگرد خوب نباید حرف استادش را زمین بگذارد.
سرّ عالم هستی
سرّ عالم هستی چیست که انسانها اینهمه به دنبال آن هستند و دائما از بزرگان دین ذکر میخواهند که آنرا بفهمند؟ آیا چیزی جز توحید است؟
توحید یعنی خدایی وجود دارد که خلق میکند، روزی میدهد و در کلامش راستگوست. همانکه از طریق بندگان صالحش به “الذین امنوا” یاد میدهد که اورا در سکوت نیمههای شب با صدایی بغضآلود و چشمانی اشکبار به نامها و صفات نیکش بخوانند و سرّ عالم هستی را درک کنند. همان بغض و اشکی که نتیجهی دلتنگی از نبودِ خدا در قلب انسانهاست.
“اللهم انی اسئلک باسمک"؛ خدایا از تو میخواهم به حق نامت، اما چه میخواهم؟ او دستم را باز گذاشته که با هریک از نامهایش نیازهایم را واگویه کنم.
یا خالق یا رازق! خدایی که خلق میکند و روزی خلقش را به عهده میگیرد، به من میآموزد با این کلمات از او روزی بخواهم.
او به من فرصت میدهد یا ناطق و یا صادق بگویم، سرّ نطق الهی چیست، با چه زبانی سخن میگوید که بعد راست بگوید، حتما زبان گویایی دارد. بله! او با زبان وحی سخن میگوید.
او به من یاد میدهد که با ذکر این دو صفت، راستگویی بخواهم، نه اینکه مانند کسانی باشم که عقلشان را بیش از کلام الهی میپسندند و به او دروغ میبندند.
او به من یاد میدهد که اورا فالق و فارق بخوانم. منظور او از فالق چیست، چهچیزی را میشکافد، نیستی را که هستی شود، دانه را که گیاه، یا نطفه را که انسان شود؟ چهچیزی را جدا میکند، حق را از باطل، یا مخلوقاتش را از یکدیگر، یا مرا از دوستم، همسایهام، استادم که همدیگر را بشناسیم؟ خدای من! چقدر صفات تو پرمعناست و چقدر دانش من در درک آن ناچیز!
او به می یاد میدهد که اورا سابق و سامق بخوانم. او از چهچیزی سبقت گرفته است، از وجود؟ یعنی همیشه بوده و هیچ زمانی نبوده که نبوده باشد؟ اگر اینگونه است که او محدود به زمان است، در حالیکه لازمان است، نه در لازمان که برایش صفت همیشه بیاورم. او سامق است یعنی بلندمرتبه، آنقدر که در مکان و زمان نمیگنجد. شأن او اجلِّ از آن است که از نیستی هستی بیافریند، زیرا نیستی به هرحال چیزی است، او از نیستی نمیآفریند، از ماده خلق نمیکند، او فقط اراده میکند که شیئی باشد و آن شیء میشود، همانکه در قرآن شریف “کن فیکون” است.
خداوند در دعای جوشن کبیر بارها از بندهاش اعتراف میگیرد که ربّ و مدبر عالم هستی است. وقتی بنده خوب اعتراف کرد، آنوقت به او یاد میدهد که بگوید: سبحانک لا اله الا انت، الغوث الغوث خلصنا من النار یارب. چه میگویی؟ بله، اورا منزه میدانی از اینکه کسی الوهیت اورا به یغما ببرد، او تنها اله است، همانکه باید پرستیده شود، کمی بالاتر اعتراف کردی او به تو نعمت هستی داده، نکند مانند کسی باشی که تا دری به رویت گشوده شد، خدایت را بنده نباشی و برای خودت شأنی قائل شوی و به جای اینکه اورا مقدس بشماری، منزه بدانی، خودت را بزرگ ببینی و “سبحانی ما اعظم شأنی” برای خودت بسازی.
وقتیکه به ربوبیت خدایت اعتراف کردی، اینرا هم بدان او بهترین پناهگاه است، خودش به تو یاد داد که اگر خطا کردی، حق ربوبیتش را ادا نکردی، از ربوبیت او چیزی کم نمیشود، او نزدیکتر از همهی نزدیکان تو به توست، “أقرب من کل قریب"، حتی از پدرومادرت نیز به تو نزدیکتر است، پس از گناهان و خطاهایت که خسته شدی، دوباره به سمتش برو که خودش گفت اورا “یا من لا مفرِّ إلا الیه” بخوانی، پناه او امنترین مکانهاست، امتحانش ضرری ندارد.
سرّ عالم هستی یعنی همین، یعنی اورا به حقایق وجودیاش بشناسیم و با کلامی که خودش آموخته، اورا عبادت کنیم که در یندگیمان خطا نکنیم، به او اعتماد کنیم که نعم الحبیب است.