دل بارانی
آسمان امشب دلگیر است. بغضش را باران کرده و فرو می ریزد و هر قطره اش را نوش دارویی می کند برای تسکین التهابِ گونههای عطشناک زمین.
چشمان من هم بارانی ست.من هم دلگیرم. من هم بغضم را فرو می خورم اما از منِ ابری، بارشی در کار نیست. حالا می فهمم که چرا روزهای ابری دلگیر تر از روز های بارانی ست .
بارش باران، دل آسمان را سبک می کند. مثل قصهی دل آدم و اشک هایش. دل هم که سبک شود دیگر غمی نیست. اما من دلگیرم و بغضم شده مثل همان ابر بغض داری که نمی بارد. مثل همان ابرهای سنگین،دلگیر دلگیرم.
بین خودمان بماند! امشب از آن شب هایی ست که بدجور میل پرواز دارم.
می دانید! یک وقت هایی در زندگی هست که دیگر دلت بند زمین نیست. دوست داری پرواز کنی. بروی بالا، بروی تا خود ابرها و با ابرهای تیره بنشینی یک دل سیر اشک بریزی و بباری و بباری. اما پریدن هنر می خواهد، بال می خواهد، دل سبک می خواهد.
من نه هنر پرواز دارم نه بالش را. از شما چه پنهان بال پروازم را سنگ گناهان شکسته. راستش یک جورایی باید بگویم روی پرواز را هم ندارم.
با بال و پری شکسته از همین جا، از همین گوشه ی زمین، دانه های اشک آسمان را می شمارم و نمی دانم دقیقا از کی! از کجای قصه، ابر دلم بارانی می شود. نمی دانم از کی، آسمان اشکش را با شوری اشک هایم شریک می شود. نمی دانم چه وقت، چه موقع، مثالم می شود از زمین به آسمان باریدن. فقط این را می دانم که معبودم این شب ها کریمانه سقف آسمانش را وسیع تر کرده. پر شکسته و دل شکسته و روسیاه هم ندارد، همه را به راه طلبیده.
این شب ها با نردبانی از جنس دعای جوشن، زمین و آسمان را به هم وصل کرده. دعایی که هر بندش پله ایی می شود که دل شکسته هایی مثل من دل هاشان را بر دارند و با چشم های بارانی سبحانک یا الله گویان خودشان را به آسمان عشق برسانند و اشک هاشان پیوند بخورد به دریای رحمت الله.
در این شب بارانی اگردلتان پرواز کرد وبارانی شد ما را هم به خاطر بیاورید که سخت محتاج دعای شماییم.
شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک!
وقتی سنم کمتر بود، افق دیدم نسبت به دنیا کوچکتر بود. همه فکر و ذکرم آینده بود. پی آرزوهای کوچک و بزرگم بودم، که برآوردهشان کنم. آن موقعها واژه مرگ برایم نامفهموم بود. در ذهنم این واژه محلی از اعراب نداشت. آنقدر دست نیافتنی که آن را مثل سیارهای خیلی دورتر از زمین میدیدم. اصلا به آن فکر هم نمیکردم. مرگ برایم هالهای از مه غلیظ بود، که خیلی دورتر از من در جنگلهای ناکجا آباد سیر میکرد. خیلی دورتر از آنچه تصورش را بکنم.
این روزها اما، میبینم مرگ خیلی هم دور نیست. وقتی دوستم زهرا را که از من کوچکتر بود، از دست دادم! وقتی دوست دیگرم سمیرا که هم سنم بود، بر اثر عارضه قلبی از دنیا رفت! وقتی هدی را در تصادف جادهای از دست دادیم! وقتی خیلیهای دیگر، دار فانی را وداع گفتند! وقتی اطرافیانم مثل برگ خزان، یک به یک از درخت زندگی کَنده شدند و روی زمین قبر افتادند! به راستی مرگ چه رازآمیز است.
مرگ، این مرکب ناشناخته، هر روز از مقابل در خانهمان گذر میکند و به اهالی خانه سر میزند؛ روزی پنج بار! من اما گاهی آنقدر غرق زندگی میشوم، که آن را نادیده میگیرم. خداوند هر روز به جانهای ما هشدار میدهد. اینکه این سرنوشتیاست که روزی سراغ تو هم خواهد آمد. شاید خیلی دور، شاید خیلی نزدیک! اینکه اگر نجنبم فرصتم از دست میرود.
این روزها هرچه سن و سالم بیشتر میشود، انگار به خط پایان نزدیکتر میشوم. هشدارهای خدا همان اطرافیانی هستند که میروند و من در مجلس غمشان شرکت میکنم. حس غریبی است. خیلی تلخ است. حس اینکه ممکن است نفر بعدی من باشم. ممکن است خدا من را برای سفر آخرت انتخاب کرده باشد. لحظهای که بگویند وقتت تمام است و سوت آخر بازی را بزنند، در چه حالی خواهم بود؟ در آن لحظه آخر چه میکنم؟
آیا زاد و توشهام برای آغاز سفر آخرتم کافی است؟ کدام کفه ترازوی اعمالم میچربد؟ اعمال صالحم بیشتر است یا گناهانم؟ با این تلنگرها خدا میخواهد به من بگوید بار سفرت را آماده کن. تو چه میدانی؟ شاید وقت سفرت خیلی دور یا خیلی نزدیک باشد! آخر خودش در قرآن کریم فرموده: “قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقيكُم”
پ.ن: سوره مبارکه جمعه آیه 8
نماز با اسانس گل محمدی
با آن دستان چروک و آفتاب سوختهاش، جانمازی را بیرون میکشد. کیف بافتنیاش را جابهجا میکند تا برای جانماز خاصش جا باز شود. گلهای قرمز روی کیف بافتنیاش، سرحال و قبراق به من چشمک میزنند. برگهای سبزشان، پر از طراوت و نشاطاند و این را مدیون دستان هنرمند نوه جوان پیرزن هستند.
با دقت جانمازش را روی فرشهای قدیمی و سن و سال دار مسجد پهن میکند. فرشها اگر لب به سخن میگشودند، دورههای دیده و روزگاران گذرانده را به خوبی تعریف میکردند. رنگ و رویشان رفته است ولی هنوز هم از همتایان ماشینیشان سر هستند. پیرزن جانماز ترمهاش را میگشاید و با وسواس خاصی هر چین جانماز کوچکتر را باز میکند. گویی با بازکردن هرچین، دری از باغ بهشت را به روی خودش میگشاید.
سجاده که کامل باز میشود، چشمم به گلهای صورتی و خوشبوی داخل آن میافتد. دقت که میکنم، میفهمم گل محمدی است. با حوصله گلها را کنار مهر میچیند و آهسته دستی رویشان میکشد. گویی دارد با ارزشترین شیء عمرش را لمس میکند. بوی خوش گلمحمدی همه مسجد را برمیدارد. عطرش بینظیر است.
با عشق مقنعهاش را سر میکند. کش مقنعه را دور سرش محکم میکند و با آرامش از جایش بلند میشود. وقتی یاعلی میگوید گویی دستی پر توان او را از زمین بلند میکند. برای نماز حاضر میشود. خیره کارهایش هستم که اللهاکبر میگوید و به نماز میایستد. این همه عشق و صفا در بند بند چند لحظهای که گذشت، چیده شده بود.
حالا انگار علاقه من هم به نماز چندین برابر شده. گویی برای گفتن تکبیرةالاحرام و سخن گفتن با خداوند، حریصتر میشوم. همین کارهای ساده و دلچسب، آنقدر به دلم مینشینند که میخواهم تا آخر شب همانجا بمانم و نماز بخوانم.
چشمم به صفهای دیگر است و مادران مسنّی که هرکدام سجادهای از عشق روی زمین پهن میکنند و با همه وجودشان در پیشگاه خدا میایستند. این نمازها چقدر خواستنی هستند. این مادران چقدر صمیمی و آشنا هستند. عاشقشان شدم؛ درست در همین چند روزی که به اینجا آمدهام، عاشق خودشان و مسجد زیبایشان!
تا بودُ جهان بود؛ خدا بود
تصورت از بیکران چه چیزی می تواند باشد وقتی چند ماهِ آفریده شدنت را در دالانی تاریک و کوچک سپری کرده ای و بعد هم اتاقک هفتاد متریِ ما افق چشم هایت را پر کرده است؟!
وقتی برای اولین بار پرده را کنار زدم و دورنمای شهر را از طبقه شانزدهم ساختمانی بلند به تماشا نشست؛ بُهت و هیجانی آمیخته با شعف در نگاهش مهمان شد.آرام و نجوا کنان در گوشش خواندم: ” عظمت یعنی این …".اندکی به صورتم خیره شد و دوباره نگاهش را به بیکرانِ شهر دوخت.
سال ها بعد شاید پرده دیگری کنار برود برای فهمیدن اینکه دورنمای شهر کرانه کوچکیست در برابر بزرگی او…
اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ عَظَمَتِکَ بِاَعْظَمِها وَکُلُّ عَظَمَتِکَ عَظَیمَةٌ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِعَظَمَتِکَ کُلِّها
#ترنم_عبادی
سلام روز سوم
سلام روز سوم.
حالا که قبول زحمت کردی و ما را پذیرفتی، بیا تا از حال و روزمان برایت بگویم.
صبح که پا میشویم نگرانیم. کلی کار عقب افتاده داریم. ممکن است چک و قسط و بدهکاری هم داشته باشیم. میدَویم دنبالش، و هرکس میپرسد حالت چطور است، میگوییم دنبال بدبختیهایمان هستیم.
بعد که عقب افتادگیهایمان تمام شد، میرسیم به خانه تا استراحت کنیم. ولی استراحت هم نداریم. تلفن و نت و موبایل، آنقَدَر وقتمان را میگیرند که گاهی ضربههای محکمِ لگد بچه کوچک خانهمان که دارد شکممان را سوراخ میکند، نمیفهمیم.
خستگی یک کلید واژه بزرگ در ذهنهای کوچکمان شده است. میگوییم خستهام، حوصله ندارم، بی حالم. همهاش ناله میکنیم. میدانی؟ از شما که پنهان نیست. این وسطها، وسط همین گرفتاریها و سختیها، یک چیزی سرجایش نیست.
ظاهرا همه چیز سرجایش هست ولی باطنا نیست. باطن را نباید با ظاهر مقایسه کرد. باطنِ قصه چیزی است که کسی نمیداند و همه از روی ظاهر قصه مشغول غبطه خوردن و گاهی هم واژه بی خانمان دیگری میشوند؛ حسادت.
غریبه که نیست، خودمانیم. یک عمر جنگیدیم که ظاهرمان را درست کنیم. قسط و قرض و بدهی بالا آوردیم که بگوییم ما خیلی بی نظیریم. ولی ته تهش به این میرسیم که این ظاهر کاریها، این تعریف و تمجیدهای رایج و بی در و پیکر، خوشیاش مثل کف روی آب است. واقعی نیست. زود تمام میشود این حس عجول و بیقرار رفتن.
ما در مجازِ دنیای فانی مصور از آخرت، داخل تو در توهای اغراق و تقلیدمان گیر کردهایم.
روز سوم! راستش را بخواهی، گیر و گرفتاریها را فقط خودم میدانم. ته قلبم از همهی خودم و همهی حال و روز واقعی خودم با خبر است. ته ته وجود خودم میداند عمق کارهایم کجاست. این عمق را که دست هیچ کسی جز خدا به آن نمیرسد، گاهی گم میکنم. نفس کم میآورم تا به سمتش شنا کنم. نفسم، حالم، انرژیام یارای رسیدن به آن نیست.
این وسطها، در این هیاهوی زندگی، در این خوشیهای ظاهری بی باطن و عمق، دستش را گم کردهام. دستم در دست دیگری بود. خدا بود ولی دستم در دستش نبود.
میدانی روز سوم؟ حس میکنم همه چیزم مثل بادِ بادکنکی است که اگر با فشار، جلوی آن گردنکِ باریکش را نگیری، همه نفسها و هواهایش به باد میرود. اگر آن فشار دست نباشد، زندگیام، هستیام همه چیزم به باد میرود. میدانی؟ ته تهش میبینم همه باد داخل بادکنک به فشار دست و محبت خدا بند است. خدایا، بادکنک زندگیام را رها نکنی!؟