اذن به یک لحظه نگاهم بده
دخترکم در کالسکه خوابش برده. پتوی نازکی می کشم رویش تا باد سردی که می وزد سرمایش ندهد.
صدای مناجات خوانی حاج منصور به گوش میرسد. گرچه ضعیف اما ولوله ای به جانم می اندازد. انگار دلم قل قل میکند که زودتر وارد صحن شوم.
بیرون حرم را هیچ وقت انقدر خلوت و ساکت ندیده ام. شاید دلیلش فصل سرد و امتحانات است.
همسرم سرعت کالسکه را بیشتر می کند. نزدیک گیت بازرسی باب الجواد که میشویم بین من و او زاویه ای باز میشود. لبخندی به معنای منتظرم تحویل یکدیگر میدهیم.
فرش سنگین بازرسی را با کمی فشار کنار می زنم و در کمال تعجب می بینم چه غلغله ای ست اینجا! اِ… آن پیرزن که بلند بلند صلوات میفرستد همان معلم قرآن کودکی ام نیست؟ چقدر جوان شده! “استاد سلام چقدر خوشحالم اینجا می بینمتان” نقل بیدمشک تعارفم میکند و تا در دهان میگذارم شیرینی اش آب می شود در همه ی وجودم.
کاش عینکم را از جیب کالسکه در می آوردم تا مطمین شوم ابتدای صف بی بی خدابیامرز است که ایستاده! صفوف طولانی و فشرده است اما فشاری بر من نیست! راستی چرا چادر همه سفید است؟ سفید که نه آبی صدفی..نه نه.. نقره ای ست ولی نقره ای نیست.. بیشتر به صورتی می زند ولی…
با صدای خادم به خودم می آیم با لبخند می گوید “سلام جانم” و یک دونات در کف دستم میگذارد. من همچنان متحیر از گیت بازرسی خارج می شوم.
همسرم سر قرار همیشگی مان زیر تابلوی اذن ورود ایستاده .
جلوتر که می روم عطر حرم به جانم رسوخ می کند.
چقدر چهره ی آن خادم آشناست! چرا امشب همه یک طوری شده اند! چیزی به لطافت یک پر و هیبت یک امیر.. مهربانی از نگاهشان شره می کند.
می ایستم کنار . اسم تک تک شما را به یاد می آورم… اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک…
این فقط من نیستم که دارم زمزمه می کنم… سنگ فرش و دیوار و حوض و چراغ و.. همه به حرف آمده اند… صدای من در بین صوتشان گم شده باید صدایم را پیدا کنم و بلندش کنم…
بوی سوختنی می آید! وای ماکارونی ام! دوباره غرق خیال شدنم کار دستم داد!.