مواظبت
وقتی نمازت را ترک میکنی، موهایت را میآرایی، چهرهات را بزک میکنی، با مردان میخندی، در مجلسشان میرقصی و همسرت برایت کف میزند، وقتی با دوستت مینشینی از عالم و آدم بد میگویی و این میشود تفریح تو، وقتی به مادرت بیاحترامی میکنی، به شوهرت بدو بیراه میگویی، کودکت را میزنی چون وقتت را میگیرد و نمیگذارد در تلگرام چت کنی، وقتی حق استادت را نگه نمیداری و پشت سرش غیبت میکنی، شیطان با تو کاری ندارد، خودت منویّات اورا اجرا میکنی، نیازی نیست او برای تو زمان بگذارد، خودت مجسمهی وسوسهایی، چه نیازی به اوست!
اما وقتی تصمیم میگیری نمازت را به موقع بخوانی، با خلوص بخوانی، خدایت را دریابی، وقتی تصمیم میگیری به مادرت محبت کنی، به پدرت احترام بگذاری، وقتی میخواهی کودکت را انسان بزرگی تربیت کنی که سرباز ولایت باشد، وقتی در برابر حرفهای مردم میایستی، غیبت نمیکنی، در مجالس رقص و آوازشان شرکت نمیکنی، نماز جمعه و جماعت میروی، به دیگران کمک میکنی، اینجاست که شیطان به سراغ تو میآید.
مواظب راههای نفوذش باش، او به تو نمیگوید مشروب بخور، برقص، با نامحرم بخند، میداند که تو این کارها را نمیکنی. او برای تو راه دیگری دارد. شغلت را برایت بزرگ میکند، وجههی اجتماعیت را، حسادت در تو ایجاد میکند، غرورت را نشانه میگیرد و مغرورت میسازد، با نماز و روزه و حجابت در تو عجب و خودبینی ایجاد میکند، و به خیرخواهیت بها میدهد. مواظب بزنگاههای شیطان باش، با تو طور دیگری برخورد میکند. مواظب باش.
بیا محمدی شویم
من و تو مسلمانیم. از کودکی به ما یاد دادند وقتی نام حضرت محمد(ص) را شنیدیم صلوات بفرستیم. ما پیامبر(ص) را دوست داریم و از خاصیت های دوست داشتن این است که شخص سعی می کند شبیه محبوب شود.
خود ایشان فرموده اند: شبیه ترین شما به من خوش اخلاق ترین شماست. اخلاق پیامبر(ص) نسخه ی کامل همه فضایل است. به فرموده ی مقام معظم رهبری هدف های والای الهی با اهداف جذاب بشری همراه اوست. وقتی به زندگی پیامبر(ص) نگاه می کنیم می بینیم خواب، بیداری، عبادت، معاشرت، میدان جنگ، خانه و خانواده، مسجد و بازار ، اصلا وجود او هر جا که بود، درس بود. پیامبر(ص) همه ی تاریخ را مُسخر فکر خود کرد. یکی از کارهای پیامبر(ص) ایجاد عقد اخوت بین مسلمانان بود. یعنی مسلمانان با هم برادرند و بر یکدیگر حقوق متقابل دارند. و این یک تعارف نیست. این مسلمان چه زلزله زده ی کرمانشاه باشد، چه گرفتار جنگ در یمن یا کودک گرسنه ی میانماری…. پیامبر(ص) عمر شریف خود را در راه هدایت بشریت صرف نمود و به فرموده ی خود حضرت این ایستادگی او را پیر نمود. آنجا که فرمود: سوره ی هود مرا پیر کرد.《فَاستَقِم کَما اُمِرت》همچنانی که به تو دستور دادیم استقامت کن. پیامبر(ص) همواره نگران امت خود بود. او از دنیا هیچ چیز برای خود نخواست. حتی روز ولادت و رحلتش را با امام دیگری شریک است. ای پیامبر بزرگ اسلام ما شما ندیده دوست داریم و سعی می کنیم محمّدی شویم.
رسالت حجاب
همه چیز بعد از خریدن یک گوشی هوشمند شروع شد.
مادرش دوست داشت همه جا حتی در دنیای مجازی، مثل یک دوست کنار دخترش باشد و این رفاقت را در طول زندگی به او ثابت کرده بود.
آن روز صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد، طبق معمول ناشتایی اش را با مرور کامنت های زیر پست های اینستایش باز کرد. اما کامنت آخر: مثل همیشه پای گلدان کاکتوسِ روی کتابخانه را فراموش نکن❤️
گلدان کاکتوس جای همیشگیِ نامه های مادر و دختری بود، از همان روزهای کودکی که سحر خواندن نمی دانست و مادر برایش با نقاشی نامه می نوشت. موبایل را کنار گذاشت، بلافاصله بلند شد و نامه را برداشت.
بسم الله الرحمن الرحیم سلام شیرین ترین میوه ی دل مادر! سلام کوک ترین ساز زندگیِ من! سلام سحرم! چند سال پیش که برای اولین بار چادر را به انتخاب خودت روی سرت گذاشتی هرگز فراموش نمی کنم، با تک تک سلول های بدنم به آغوش کشیدمت وآن روز حس کردم شاد تر از من و شیرین تر از چهره ی معصومت روی زمین نیست. گفتی میخواهی باچادر حجب و حیایت بیشتر شود. نازنین مادر! این همان چادری است که روزی میخواستی برای بی میل کردن نگاه نامحرم سرت کنی. خودت برای آزردن چشم هوسرانان بی عفت انتخابش کردی، بعد هم گفتی امانت مادرم زهرا را حفظ می کنم، چه میراث پر ارزشی… آن روز وقتی وصیت نامه ی پدر شهیدت را که به حجاب سفارش کرده بود برایت خواندم، گفتی: گوش به فرمانم سرهنگ، جلوی عکسش تمام قد ایستادی و دستت را بالا بردی و به نشانه ی احترام سربازان گفتی اطاعت! و همه با هم غرق لذت شدیم. اما دیشب بعد از دیدن عکس های اینستایت نمی دانستم باید تکه های قلب شکسته ام را چه جور جمع کنم و بعد هم وصله ی هم. رفیق جانیِ من، سحرم، خوب نگاه کن ببین رسالت حجاب را کجای روزمرگی های زندگیت از یاد برده ای؟ و بدان من مثل همیشه کنارت هستم.
نامه تمام شد. اما سحر مانده بود و یک دنیا سرگردانی و علامت سؤال، با خودش می گفت: من چقدر عوض شدم، تبرج و خودنمایی در ظاهر و طرز پوششم بیداد می کند، گویی شهری می خواهم سراپا چشم شوند و مرا دریابند، چقدر بی انصافی کردم در حق این چادر، امانتت را چه ناامن کردم، ببخش حضرت مادر…
پشت نامه نوشت: سایه ی سرم، کنار تو محکم تر از همیشه ام. بعد هم نامه را گذاشت زیر گلدان کاکتوس.
حالا گاه اشک هایش را از روی صفحه ی موبایل پاک می کرد و گاه عکس ها را، همان هایی که با ژست های گوناگون و کمی آرایش شده آن هم با چادر در صفحه ی شخصی اش گذاشته بود و مدام زیر لب زمزمه می کرد ممنونم مادر، ممنونم رفیق…
جلوی عکس پدر تمام قد ایستاد، در اوج دلتنگی های دخترانه اش به نشانه ی احترام یک سرباز ، پا جفت کرد و گفت: اطاعت سرهنگ.
مادرانه
خودم را که جای مادر همسرم میگذارم تازه غصه هایش را میفهمم.
بعد از سی و چند سال هنوز هم وقتی یادش می افتد که چطور پسرک یک ساله اش را روی دست برد بیمارستان و آنها به خاطر تب بالا و احتمال از دست رفتن کودک او را پذیرش نکردند، اشکش سرازیر میشود. بالاخره مادر است دیگر. این پسر که حالا برای خودش مردی شده میوه ی جانش است.
عزیز می گوید:” اگر هر روز صداشو نشوم دق میکنم. به بقیه ی بچه ها هم گفتم. اونا خودشونم خوب میدونن که این بچه برای من یه چیز دیگه است. جونم به جونش بسته است.”
وقتی پای درد و دل عزیز مینشینم و او از رنج هایش برای بزرگ کردن همسرم و بقیه فرزندانش میگوید تازه میفهمم آدم هر چقدر هم بزرگ شود و صاحب همسر و زندگی شود برای مادرش همان طفل یک ساله است که به خاطر تب کردنش شبانه روز پشت در بیمارستان گریه میکرده. اینجور وقت ها با خودم فکر میکنم ما عروس ها چطور به خودمان اجازه میدهیم با مادر همسرمان رفتار ناشایستی داشته باشیم؟ از اظهار محبتش به همسرمان ناراحت شویم یا حتی به حضورش حسادت ورزیم؟ مگر خود ما مادر نمیشویم؟ انگار قرار است بچه های ما هیچ وقت بزرگ نشوند و ازدواج نکنند.
همیشه اگر خودمان را جای والدین همسرمان بگذاریم میبینیم که طرف مقابل ما حق دارد. حق دارد دلش برای فرزندش تنگ شود. حق دارد نگران اداره کردن زندگی اش باشد. حق دارد به خاطر اشتباهات فرزندش ناراحت و نگران شود. اگر هم والدین همسرمان چیزی به ما بگویند یا کاری انجام دهند، حق دارند. چون آنها واقعا نگران آینده ی ما هستند.
همه ی ما بدهکاریم!
یک هفته ای می شد به خانه ی جدیدمان اثاث برده بودیم. صدای در که آمد سریع چادر سر کردم و در را باز کردم. خانم حیدری بود، همسایه ی واحدِ روبه رو. در اولین برخورد چقدر باوقار و متین به نظر می رسید.
بعد از خوش آمد گویی اولین کلامش عذرخواهی بود. به حق هم بود دیشب از صدای داد و بیداد و شکستن ظروف تا سپیده ی صبح خواب نداشتیم. من هم بابت بی خوابیِ دیشب کمی قیافه ی حق به جانب گرفتم و گفتم: به هر حال همسایگی است انشاءالله بیشتر مراعات حال هم را بکنیم…
چند روزی گذشت صداها چند بار دیگر تکرار شد و من نگرانِ این همه نزاعِ خانوادگیشان بودم.
بابت جلسه ای که خانمِ مدیر ساختمان ترتیب داده بود، منزلشان جمع شدیم. همه بودند جز خانم حیدری. ومن شنیدم همه ی آن چه را که باید می شنیدم. نمی دانم تا به حال شده از بهت خشکت بزند، یا تمام بدنت یخ کند؟ آنقدر شوکه شوی که زبانت بند بیاید؟ حالِ بدهکاری را درک کرده ای که درست موعد پرداختِ بدهی به قدری دست و بالش تنگ باشد که فقط شرمندگی برایش باقی بماند؟ این ها تمام احوالِ آن روز من بود.
35 سال از آن روزهایی که ما یک تنه، یک طرف و اکثر کشورهای جهان طرف دیگر بودند می گذرد، اما در منزلِ روبه روی ما هنوز بارقه هایش باقیست و انگار جنگ تمام نشده.
شب که شد با اختیار بیدار ماندم، این بار با شنیدن صداها گاه اشک ریختم و گاهی دعا کردم که مبادا بدهکاریم را فراموش کنم. من بدهکارِ خانم حیدری ام که حتما سال هاست طعم آرامش و امنیت همسرانه را نچشیده و شاید هر روز مشغول جمع و جور کردن خرابی هایِ حاصل از جنگ در منزلشان است!
بدهکار فرزندانشان، که خانه شان یا باید غرق دریای سکوت باشد یا طوفان زده از داد و بیداد و ناله های یک «مرد».
من امنیت و همه ی لحظات ناب و شیرین زندگی امروزم را بدهکارم به شما، ای مظلوم ترین شهیدانِ زنده جانبازان اعصاب و روان. همه ی ما بدهکاریم!