زندگی در جریان است ...
زندگی در جریان است …
روزی روزگاری صدام مجلس عروسی در حلبچه را بمباران شیمیایی کرد. تلویزیون صحنهی دردناکی را نشان میداد، خانۀ کوچکی که وسایلش نو بود اما اینطرف و آنطرف افتاده بود و خونی که بر زمین و دیوارها نقشهایی زده بود. چقدر مردم آنروزها دلشان برای عروس و داماد شهید سوخت و چه اشکها که نریختند.
در بحبوحۀ جنگ، پسرانی بودند که به جبههها میرفتند، آنجا بیسیم بهدست بودند، آرپیجی حمل میکردند، مین خنثی میکردند، بعد از مدتی میآمدند و به خواستگاری دختری میرفتند، جواب بله میگرفتند، عروسی میکردند و شب عروسیشان دعای کمیل میخواندند و دوباره به جبهه میرفتند و مجروحان جنگ را به عقب میآوردند و خبر شهادت دوستانشان را به خانوادههایشان میرساندند.
سن وسالی نداشتم که این چیزها را میدیدم و میشنیدم، برایم سؤال شده بود: چه اصراری دارند در شرایط سخت مجلس عروسی برگزار کنند که حالا بخواهند در مجلس عروسی دعای کمیل بخوانند، اصلا چه اصراری دارند زیر توپ و خمپاره عروسی بگیرند و شادی کنند، بعد شادیشان ازبین برود. برایم سؤال بود.
چند شب پیش اخبار تلویزیون در یکی از خبرهای دردناکش گفت که مجلس عروسی در یمن مورد حملۀ جنگندههای آلسعود قرار گرفت و هشتادنفر کشته و زخمی برجای گذاشت. یاد حلبچه افتادم و آن خانۀ کوچک که دیوارهایش با خون مهمانان شهید نقاشی شده بود.
حالا دیگر میفهمم زندگی در جریان است، هرجا مرگ هست حتما پیش از آن زندگی بوده، خوشیهای کوچک زندگی در بحرانهای سخت حتما انسانها را از بیماریهای روحی نجات میدهد؛ بحرانهایی مانند گرسنگیهای ناشی از جنگ، سقفهای به زمین چسبیده، لکنتگرفتن بچهای کنار مادرش که روحش را به خدا داده، بهت و حیرت مادری که کودکش را به آغوش کشیده و از او گوشدردهای شبانه طلب میکند، به کودکش التماس میکند با گریههایش شیر بخواهد. این بحرانها بدون شادیهایی که غم را برای مدتی کوتاه پنهان کند، انسان را از پای درمیآورد.
زندگی در جریان است و انسان محتاج خوشیهای کوچک. البته میتوان زیباتر به ماجرا نگاه کرد، مانند حضرت امیر بیان علیهالسلام که فرمود: بهگونهای زندگی کنید که انگار صدسال زندهاید و چنان زندگی کنید که انگار همین امروز عمرتان تمام میشود.
قانون بد یا قانون جنگل؟
بسمالله
اینروزها که گاهی مجبور میشوم در خیابان شلوغ شهر، فرمان ماشین را دست بگیرم، باید ششدانگ حواسم را جمع کنم، مواظب همهجا و همهچیز باشم…
موتوریهایی که فقط فکر میکنند به هر نحو باید زودتر برسند، پس میتوانند از پیادهرو، سمتراست ماشین، بین ماشینهای گیرکرده در ترافیک، خط ویژه اتوبوس و چراغقرمز عبور کنند و تازگیها برای اعلام حضور بوق بزنند تا مسیر برایشان گشوده شود.
عابرینی که گمان میکنند در همهجا و همهچیز محق هستند، از هر جا خواستند عبور کنند و بدون نگاهکردن به خیابان، وسط خیابان راه بروند، موقع چراغسبز، از عرض خیایان عبور کنند،
رانندههایی که فکر میکنند کارشان از همه مهمتر است، پس حق دارند لایی بکشند، پارک دوبل کنند، حتی اگر نشد، میتوانند راه همه را ببندد و سُوبل پارک کنند، سر کوچه بایستند، بقیه باید صبر کنند تا روزنامهشان را بخرند، ورود ممنوع حرکت کنند، جلوی پارکینگ توقف کنند و بروند. جلوی هر ماشینی بپیچند، به کسی راه ندهند و…
قدیمها میگفتند رانندگی لذت دارد، اما این روزها رانندگی در این شهر بیقانون، اعصاب پولادین میخواهد و به کابوس بیش از واقعیت شباهت دارد.
*
کاش گاهی فکر کنیم قانون، به نفع جامعه است، اگر هر قرار بود هر کس نفع خودش را ببیند، چه کسی باید تعارضها را حل میکرد،
اگر هر نفر، فقط فکر خودش باشد، چه به روز جامعه میآید،
اگر قرار است هر کسی قانون را به نفع خود تفسیر کند، مصلحت خود را ببیند و کار خود را پیشببرد، اصلاً چرا تبدیل به جامعه شدیم؟
قانون بد، بهتر از بیقانونی است. پس همهجا رعایت کنیم، چه به نفع ما باشد یا به ضررمان.
وقتی پارکدوبل تخلف است، نکنیم، حتی اگر کارمان با نیمساعت تأخیر انجام شود.
وقتی عبور از چراغقرمز ممنوع است، صبر کنیم تا خودروهایی که شاید دهدقیقه است در ترافیک چراغ ماندهاند، بتوانند در این ۱۵ ثانیه سبز، عبور کنند.
اگر عجلهداریم، بجای مارپیچزدن، تامل کنیم تا به همه به کارشان برسند.
مهم این است که نفع اجتماعی را به نفع شخصی و فردی ترجیح دهیم.
پس برابر آن اجتهاد نکنیم، دلیل و اما و اگر نیاوریم. فقط گوش کنیم…
باشد رستگار شویم.?
به نام پدر
روز پدر، تصمیم گرفتم گوشه ای از دفتر خاطراتی که از پدر در ذهن دارم را ورق بزنم. از قدیمی ترین خاطراتی که در مورد پدرم به یاد می آورم، مربوط به چهار سالگی من است. زمانی که پدربزرگم آخرین روزهای زندگی اش را در خانه ی ما می گذراند.
من پدرم را می دیدم که پدرش را نظافت می کرد. موی سرش را می تراشید. چون پدربزرگ زمین گیر بود، او را به دوش می کشید و تا حمام می برد. و وقتی بالای سر پدربزرگ با گریه قرآن می خواند را درخاطر دارم.
سالی را به یاد می آورم که پدر چندین ماه دور از خانه در شهری دیگر در باغ پرتقال کار می کرد. روزی که به خانه ی همسایه تلفن زده بود، من به همراه مادرم رفتم تا با او حرف بزنم. اما بغض امانم نداد. مادر گوشی را گرفت و وقتی به من گفت که پدر می گوید برایت عروسک خریده و تا چند روز دیگر خواهد آمد، درد فراغ کودکانه ام کمی تسکین یافت و من یادم هست که روزها و شب ها منتظر آمدن او و دیدن عروسکم بودم. عروسکی زیبا و جدید که هیچ کدام از دختران محل ما نظیر آن را نداشتند. وقتی پستانک دهانش را در می آوردم گریه می کرد، وقتی در دهانش می گذاشتم می خندید.
پدر بود که اسامی چهارده معصوم را به من یاد داد. وقتی تمام اسامی را بدون اشتباه برایش گفتم، به من قول داد که برایم یخچال اسباب بازی که به تازگی به بازار آمده، بخرد. و او به قولش عمل کرد. و من هنوز آن عروسک و یخچال را دارم. در حال و هوای کودکانه، پدر را می دیدم که در غیر از وقت نماز هم وضو می گرفت. بعدها فهمیدم که او همیشه دائم الوضو بود. من صبح ها با صدای قرآن خواندن پدر از خواب بلند می شدم. و او دقایقی بعد به سرکار می رفت. تا پاسی از شب که به خانه می آمد. و دستانش را که از جابجا کردن جعبه های چوبی میوه، زمخت و خشک شده بود، چرب می کرد.
ده یازده ساله بودم. همکلاسی هایم ایام فاطمیه را نمی شناختند. اما من هر شب منتظر بودم تا پدر بیاید و به مجلس روضه برویم. او هر شب برایمان بستنی می خرید. حتی وقتی ما می گفتیم نخر، نمی خوریم! او می گفت: این جایزه ی شماست که به روضه آمدید. پدرم هرگز من و خواهرانم را به خواندن نماز و داشتن چادر به عنوان حجاب، مجبور نکرد. بلکه حلاوت دین، خواندن نماز و شوق پوشیدن چادر، با برخوردهای خوب پدر بود که به جان ما نشست. و من هر چه دارم از پدرم دارم.
سایه ی پدر هنوز بر سر ماست. فکر اینکه پدر روزی در کنار من نباشد، برایم زجرآور است. سایه ی پدرهای زمینی برسرمان مستدام و روح تمام پدران آسمانی شاد.
عزیزان رفته اند، نوروز می آید همی
چند روز دیگر نوروز ۱۳۹۷ از راه می رسد. در حالی که عموی من، در میان ما نیست. مادر یکی از دوستانم هم چند روز پیش از دنیا رفت.
نوروز ۹۶ را بدون پدرهمسرم آغاز کردیم.
نوروز ۹۵ که آمد، نوه ی نوجوان یکی از اقوام در اثر برق گرفتگی فوت کرده بود.
نوروز ۹۴، دست پدربزرگ یکی از دوستان، از دنیا کوتاه شده بود.
نوروز ۹۳ جای پسر خاله ی همسرم در کنار خانواده اش خالی بود.
و نوروز های قبل و نبود عزیزان دیگر. تقریبا هیچ نوروزی نیامد مگر اینکه کسی از دوستان و اقوام و آشنایان، قبل از آن، از دنیا رفته بود. نوروز بی توجه به غم مردمان، با سازِ باد صبا و هلهله ی پرندگان و رویش دوباره ی گیاهان، دست در دست بهار می آید.
اما این ما نیستیم که همیشه بدون حضور عزیزی، در را به روی نوروز می گشاییم. بلکه روزی نوروز می آید و ما نخواهیم بود. پس دست نوروز را به گرمی بفشاریم، زیرا فرصت ها می گذرند همچنان که ابرها…
من آهِ صبحگاهم!
همه چیز خوب به نظر می رسد. هیجان در اوج آرامش. داد و ستد، خرید و فروش، رقص ماهیان قرمز کوچک در تنگ های بلورین، لبخندِ جاری روی لبان مردمِ کوچه وبازار، همگی حاکی از شور و شعف نزدیکی به ایّام نوروز را دارد و من با چشمانم جریانِ شیرینِ زندگی را لمس می کنم.
در همین احوالم که صدای بلندِ مردی که دخترکی را از خود می راند، توجه ام را به خود جلب می کند. چهار پنج سال بیشتر ندارد. با معصومیت تمام و صدایی که به لرزه افتاده درخواستش را از خانم دیگری تکرار می کند و باز هم در کمال ناامیدی، با دستان خسته از تحمل بارِ جین های جوراب و لباس های کهنه و پاره ی تنش، پشت ویترین مغازه ی لباس فروشی می نشیند و به لباس ها زُل می زند.
سخت در فکر دخترک بودم که تنه ام خورد به یک خانم رهگذر، به خودم آمدم. به لیست خرید و احتیاجات عیدم نگاهی انداختم، حالا قطرات اشک هم به اقلام اضافه شده و جوهر برخی را پخش کرده. انگار برخی واقعا ضرورت ندارند!
کجایی چمرانِ بزرگ؟
مملکتم و مردمان شهرم این روزها عجیب تشنه ی دغدغه های روح بلندت مانده اند. از همان دوران کودکی که برای خریدِ نان رفتی و پولش را به فقیری کمک کردی و بدون نان به خانه برگشتی. تا وقتی که سال ها بعد این گونه قلم را به تسخیر دغدغدهای روح بلند انسانی ات در آوردی: « من آه صبحگاهم! من فریادم! من ناله ی دلخراش یتیمان دل شکسته ام که در نیمه های شب از فرط گرسنگی از خواب بیدار می شوند… من آه صبحگاهم که از سینه ی پرسوز بیوه زنان سرچشمه می گیرم و همراه نسیم سحری به جست و جوی قلب ها و وجدان های بیدار به هر سو می روم و آنقدر خسته می شوم که از پای می افتم…»
آفتابِ پنجشنبه غروب کرده و من در انتظار فردا تمام مسیر بازگشت به خانه را دعای فرج زمزمه می کنم. چیزی به صبح نمانده…