دل تکانی
ابرها دامن پفپفی سفیدشان را در آسمان پهن کرده اند و جلوی دید خورشید خانم را گرفتهاند. از هالهی نور پشت ابرها، میشود تشخیص داد که خورشید پشت کدامیک از آنها پنهان شده.
باران شب گذشته هوا را تمیز تر کرده. نفس عمیقی میکشم و این هوا را قورت میدهم. هوای باران خورده تک تک سلول هایم را شاداب میکند. عطر نرگس همه جا پیچیده و با خود سُرورِ عید را به همراه آورده.
دستمالی برداشتهام تا بروم سراغ دلم. در کوچه ی خاطرات قدم میزنم. آمدهام خانه تکانی.
بعضی از خاطرات حسابی خاک خوردهاند، با دستمالم گرد و خاکشان را میگیرم. بعضی خاطراتم، آنقدر شیریناند که دقایقی میخندم. بعضیشان آنقدر تلخاند که حجم دلم تنگ میشود و آزار میبینم. خاطرات بد را میگذارم درون جعبه ای تا از دلم بیرونشان کنم.
و بعد از آن!
آینه ی دوستی را پاک میکنم و پنجرهی محبت را باز. فرش مهربانی را پهن میکنم و با آب پاکی، روی غرور را میشویم. غبار کدورت را میزدایم و گلدان عشق را رو ی طاقچه ی صبر میگذارم. حالا گل بوسه بر کشوی آرزو ها می نشانم و روی دیواره ی شیشه ایی دلم مینویسم:
«ورود هر چیزی که خدا دوست ندارد
ممنوع»
حالا دلم هم برای حول حالنا آماده است.
بال فروتنی
مادر، خانه را آب و جارو کرده بود. غذای مورد علاقهی بچهها و نوههایش را پخته و منتظر آمدنشان بود. فرزندانش، معمولا روزهای جمعه، به خانهاش میآمدند و خانه بوی زندگی میگرفت. آن روز اما، هیچکدام از بچهها نیامدند و غذاهای مادر به انتظار میهمان در قابلمهها ماند.
مادر گوشی را برداشت و به تکتک دخترها و پسرهایش زنگ زد و از آنها پرسید که چرا امروز نیامدهاید. همهشان گفتند: “خودت دوست نداری ما به خانهات بیاییم. بچهها سروصدا میکنند ناراحت میشوی. ظرفها را میشوییم، میگویی مراقب باشید بشقابهایم را لبپر نکنید. دائما غر میزنی، به بچهها تشر میزنی و اعصابشان را نداری. ما هم تصمیم گرفتیم دیر به دیر بیاییم که مزاحم آسایشت نشویم.”
مادر با آخرین دخترش که حرف زد، مدتی طولانی در سکوت فرو رفت و دانههای اشک را به میهمانی گونههایش فرستاد؛ دلش برای بچههایش تنگ شده بود. با خودش فکر میکرد: بچهها راست میگویند، حساس و زودرنج شده، نوههایش از دیوار راست بالا میروند و او ناراحت میشود. بچهها فوتبال میبینند و گُل، گُل میگویند و او ناراحت میشود. نگران لبپر شدن ظرفها و لکهای روی فرش و مبلش هم هست.
اما بچههایش بدانند، انسان به پیری که نزدیک میشود، سودا در او غلبه میکند. در این حالت، حوصله محبت کردن ندارد اما توقع محبت دارد. راهحل یقینا، دوری نیست. بلکه فواصل دیدار را زیاد و مدت حضورشان را کم کنند. محبت به افراد سودایی، سودا را در آنها کاهش میدهد. با این نگاه به آیه قرآن توجه کنیم که میفرماید: «وَ اخْفِضْ لَهُما جَناحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّياني صَغيرا» (سورة اسراء، آیة24)؛ «و از سر مهر، بال فروتنى براى آندو فرو آور؛ و بگو: پروردگارا! آندو را رحمت كن، همانگونه كه مرا در خردى پرورش دادند.»
یادمان باشد، کودکی ما در غرزدنهای مداوم ، استرسها و ترسهای نبودنشان و بودن در آغوش پرمهرشان گذشت است. پس کمترین کار این است که بال فروتنی را بگشاییم و مهر را با تمام وجود تقدیشان کنیم.
به خودت بگیر!
هر کسی برایت از اصول اخلاقی گفت تو بخودت بگیر. نگاه کن ببین شاید این لکهی سیاه تو قلب تو هم خانه کرده باشد اما خودت خبر نداشته باشی!
هر آیه از قرآن را خواندی که نهیب زده بود تو به خودت بگیر! شاید اینطوری راهی را در پیش بگیری که گمراه نشوی.
هر کس خبری از عالم غیب برایت بازگو کرد تو بخودت بگیر! شاید این یک الهام باشد برای تو! که توسط او جلوی پایت گذاشته شده.
همیشه به خودت بگیر!
تشرهای علما را به خودت بگیر!
نصیحتهای مادر و پدرت را به خودت بگیر!
زخم زبانهای دشمنانت را به خودت بگیر!
اما این حرفها را که میگیری برایش ناراحت نشو. خودت را اصلاح کن. شاید اینها همگی برای هدایت تو از طرف خدا آمده باشد.
پسرکم خوش اخلاق باش!
پسرکم با خود پسندی از مردم رو برنگردان. روی خوش و لبخند مهربان آدمها را جذب میکند.
پسرکم روی زمین با تکبر راه نرو. پاهایت را روی این زمین آرام بگذار و حرکت کن. تکبر تو را به زمین خواهد زد.
پسرکم خداوند آدمهای خودخواه و متکبر را دوست ندارد. از این خویهای زشت دور باش!
این حرفها را اگر یک نفر از پیروان زرتشت بگوید میشود پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک. اما اگر یک مسلمان بگوید میشود چیزهای کهنه ای که از مد افتاده است.
اینها حرفهای لقمان حکیم به فرزندش است. قرآن فقط آنها را یادآوری کرده است زیرا لقمان مرد با خدایی بود.
اخلاق خوش در همه ی ادیان وجود دارد. فقط باید بخواهی که خوش اخلاق باشی.
آقای اخلاق
بسمالله
دیشب،مثل همیشه مشغول گشتزنی در فضای مجازی بودم که یک خبر متوقفم کرد. صدر خبرگزاریها، خبر ارتحال عالمی بود که نامش، یادش، چهرهاش قرین اخلاق بود. همه او را با برنامه “اخلاق در خانواده” به خاطر دارند. صدای متین و گرمش برای ما بچههای دهه 60، آشناست. سیدی خوشسیما با محاسن سپید، شمرده و باوقار صحبت میکرد. نمیدانم چه شد، نمیخواهم بدانم چه شد که همهمان از کسب فیض در محضرش محروم ماندیم و دیگر چهرهاش در قاب تلویزیون جا نشد… حاجاقاحسینی، زمانی میان مردم بود که روحانیون، رابطه غریبی با این جعبه جادو داشتند و جز روحانیونی که در مناصب سیاسی بودند، به ندرت کسی پا در این دنیای رسانه میگذاشت.
*
چندسال پیش، توفیق شد در مسجدی حوالی خیابان ایران، خدمتشان برسیم. خیلی شکسته شده بودند، اما هنوز صدای دلنشینشان، برایم آشنا بود.
حاجآقا حسینی اخلاق در خانواده، دیشب، شب زیارتی جد بزرگوارشان بعد از 79 سال زندگی، دعوت حق را لبیک گفتند. کاش روزی که ما را هم در خاک میگذارند، همه ما را به حسنخلق و اخلاق بشناسند که مهمترین سرمایه زندگی است.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
اگر یادتان بود، مجالی یافتید، امشب بین نمازمغرب و عشاء، دو رکعت نماز برایشان هدیه بفرستید…